پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴

مسافرت قسمت آخر

حدود ساعت 5 رسیدیم سرزمین رویایی . هوا کمی سرد بود . خواهرم داشت یخ می زد. همش می گفت آخه نادر حالا همش بگو این زیاده نپوش ! راحت باش . حالا می گفت مانتو هم نپوش ! دیونه .
به سمت خونه دایی حرکت کردیم . دایی و زن دایی به استقبال ما اومدند . همگی رفتیم خونه . خوب به به جمعشون کامل بود فقط گلشون کم بود که ما هم اضافه شدیم . اون یکی خاله هم از تبریز همراه فرزندان گرامی اومده سرزمین رویایی.
وقتی وارد شدیم پریدم تو بغل مادربزرگم .اندازه تموم دنیا دوستش دارم. مادر بزرگی مهربون با چهره ای سفید و همیشه موهای شونه شده و چشمانی معصوم . انقدر بوسیدمش که نگو .
خدای مهربون به مادر بزرگ منم سلامتی بده .
خوب ساعت 5:30 شده بود . رفتم کمی دایی رو اذیت کنم . خوابوندمش و انقدر قلقلکش دادم که نگو . دایی پا شد و گفت که نادر برو کمی استراحت کن که امروز به کمکت احتیاج دارم .من دارم می رم کمی نون بخرم .
دایی من 4 تا بچه داره ولی همشون دختر هستن و پسر نداره ! خلاصه من گفتم دایی نمی خواد بری من می رم شما برو به مهمون های خودت برس . من و محسن می ریم و نون می خریم.
محسن برو یه ورق کاغذ بیار کار دارم.
نادر اول صبحی ورق می خوای چی کار کنی؟
بیا یه نامه تهدید امیز برای فرهاد بنویسیم و بچسبوندم رو شیشه مغازش
متن نامه که مبنی بر پلمپ شدن مغازه به علت گران فروشی بود رو تهیه کردیم و رفتیم بیرون.
من که به سرمای این سرزمین رویایی دیگه عادت داشتم ولی محسن داشت یخ می زد. اول رفتیم و نامه رو چسبوندیم در مغازه فرهاد و بعد به سمت نونوایی حرکت کردیم.
وقتی وارد شدیم همه شروع کردند به وارسی ما دو و مات و مبهوت ما دو تا رو نگاه می کردند . انگار ادم فضایی دیده بودند .
خوب صف طولانی بود و از اونجایی که من اصلا حال و حوصله این صف ها رو ندارم و همیشه یه جوری می رم جلو با محسن هماهنگ کردم تا نقشه خودم رو عملی کنم.! حالا نصفه کسانی که تو نونوایی بودند منو شناختند .
کسی که جلوی ما بود شروع کرد و پرسید که کی هستید . خوب چون پدر محسن اهله این سرزمین رویایی نبود کسی زیاد اونو نمی شناخت ولی وقتی شجره نامه منو پرسید گفتم :
نمی شناسی؟
از اون ور یه نفر گفت :
تانیمیسان؟!!
طرف گفت : نه
گفت : بابا حاج .. نوسیدی!!
طرف خودشو جمع کرد و دوباره سلام و حال و احوال پرسی گرمی کرد !! خدا رحمتت کنه عجب ابهتی داری.
خلاصه با هزارتا ترفند مثله آدامس دادن به بچه ها و صحبت با پیرمردها رفتیم جلو.ومنم یه چشمک حواله شاطر کردم تا نون ما رو بده بریم.نون ها رو گرفتیم و اومدیم خونه دایی . دایی وقتی ما رو با اون همه نون دید با تعجب پرسید به این زودی گرفتید ؟
محسن غش کرده بود از خنده !! گفت : دایی نادره دیگه !!
دایی رفت بیرون دنبال وسایل دیگه .
من و محسن هم نشستیم صبحانه . تو زندگی من دو تا مسئله تعریف نشده هستش !! که یکی از اون ها صبحانه خوردن هستش ! ولی انصافا صبحانه این سرزمین رویایی ادمو وسوسه می کنه و نمیشه ازش گذشت . داشتیم صبحانه رو میل ! می کردیم که دایی اومد و گفت ببینم چی کار کردید تو نونوایی!!
محسن سریع گفت : دایی من نبودم نادر بود !!
دایی چی شده ؟
می خوای چی بشه .همه رو انداختید به جون نونوا!!! انقدر خندیدم که دیگه نتونستم صبحانه بخورم.

تو همین حین بودیم که دیدم فرهاد اومد و گفت اومدم مامورهای دولت رو ببینم.
سلام فرهاد !
سلام نادر .
پریدیم تو بغل هم !! فکر بد نکنید.
وای اکیپ من کامل شده بود.چه شود.
خلاصه خیلی خوش گذشت. این روستایی ها خیلی آدم های ساده ای هستند و به تنها چیزی که فکر نمی کنند پوله !! مجلس های عروسی شون هم خیلی ساده بود . من که روحم شاد شد !
خوب امیدوارم که دختر دایی ما هم خوش بخت بشه. البته این دامادی که من دیدم فکر نکنم به دختر دایی من رحم کنه !!!!!! ها ها ها
شب بخیر و همیشه شاد.

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

شب یلدا

خب امروز چه روزیه ؟ سی آذر ! در چنین روزی در چند ده سال پیش موجودی با مغز به دنیا پرتاب شد که من باشم . تولدم مبارک :).امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود. بله شب یلدایی دیگه نتیجه اینکه یکسال دیگه بزرگتر شدم انگار همین دیروز بود که بچه بودم ! دبستان میرفتم ! از دیوار راست بالا میرفتم و کلی آتیش میسوزوندم و خراب کاری میکردم ! فکر نمیکنم هیچ بشری به اندازه من شرارت در دوران کودکی داشته . ولی با همه اینها همه این سالها به چشم به هم زدنی تموم شد و یهو میبینی خودت شدی یه آدم بزرگ ... بیخود نیست میگن عمر کوتاهه و مثل یک چشم به هم زدن میمونه ! اما خوبه در روز تولد آدم یادی کنه از عزیز ترین موجودی که اونو به دنیا آورده یعنی مادر .!
به نظر من باید به مادر ها تبریک گفت نه به بچه ها ! ما مردها که زایمان نداریم ولی اگه بدونین چه دردی داره این زایمان و چقدر مصیبت و بدبختی , هیچ وقت حاضر نمیشین به دنیا بیایین !!!!! مادری که 9 ماه شما رو حمل کرده و برای سلامتی شما کلی حرص و جوش خورده و بعد هم با کلی درد و رنج شما رو به دنیا آورده و تازه چندین سال زحمت کشیده تا اندازه خرس بشین و از آب و گل در بیایین , باید به اون تبریک گفت برای همه این زحمات ...
مادر مهربونم پس روز تولدمو تبریک میگم و میبوسمت .

خوب امشب هم شب یلدا هستش . برید حالشو ببرید. خوب امشب بهترین وقته تا کنار هم بشینید و به دور از تمام مشکلات با هم صحبت کنید و از کنار با هم بودن لذت ببرید. فقط زیاده روی نکنید.
خلاصه تولدم مبارک
همیشه شاد.

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

مسافرت 1

سفر به سرزمین رویایی !
خوب قرار بود با قطار بریم مسافرت . رفتم و بلیط قطار گرفتم ولی خوب فردا صبح خاله معزز زنگ زد و گفت که نادر ما دوست داریم با شما بیاییم ! برای همین رفتم بلیط های قطار رو کنسل کردم و رفتم بلیط اتوبوس گرفتم. برای 7 نفر!!
خوب اینم از عروسی دختر داییم ! امیدوارم خوشبخت بشه . چند وقتی بود که بلاگ رو آپ نمی کردم دلیلش برای همتون فکر کنم مشخص شد ! بله مخ اکبند ها رفته بودم مسافرت.خوب الان هم تنها چیزی که میتونه کمی درون آشفته و روح خسته منو آرامش بده نوشتن هستش پس مینویسم. پس نادر بنویس که نوشتن دل خسته می خواد.
آخر شبی دلم برای اولین بار برای خودم سوخت . عیب نداره نادر . بی خیال. گریه کن شاید آروم بشی .
...
...
ولی نادر خودت همیشه می گی همیشه شاد پس گریه نکن . بخند نادر . بخند .

خوب من – مامان نازم – خواهر خوشگلم – دختر خاله عزیزم – علی داداش گلم -خاله خوبم و پسر خاله خوشتیپم . چه شود .پیش به سوی سرزمین رویایی.
خوب همه نشستند رو صندلی های خودشون . من قبل از اینکه اتوبوس حرکت کنه رفته بودم و مخ راننده رو زده بودم و به عبارتی با هاش رفیق شده بودم . یک معتاد تیر !! به محسن گفتم من دارم یه دلستر بخرم می ایی !
نادر چی می گی داره حرکت می کنه .
محسن می ایی یا نه .اگه می خوای سفر بهت خوش بگذره هر کاری می گم انجام بده .
خوب بریم نادر .
از اتوبوس پیاده شدیم و برای خرید یک دلستر به راه افتادیم.
بعد از حدود 10 دقیقه برگشتیم دیدیم شاگرد راننده دربه در داره دنبال ما می گرده .
غش کرده بودم از خنده و محسن هم از من بدتر .وقتی وارد اتوبوس شدم همه داشتند من و محسن رو نگاه می کردند .محسن رفت نشست ولی من کنار راننده نشستم و ظبطشو روشن کردم و سر صحبت رو باز کردم !! راننده خیلی حال کرده بود ! خوب اتوبوس حرکت کرد ساعت 8:15 شب !
خوب خیالم راحت شد که دیگه راننده هوای منو داره و حالا می تونم از سفر لذت بیشتری ببرم.آخه به نظر من خود سفر یه طرف مسیر سفر یه طرف .
آمنه دختر خالم با خواهر نازم نشستند .من و محسن دقیقا ردیف پشتی کنار هم نشستیم .مامان و خاله کنار هم و علی هم تنها تو عالم خودش!!

خوب اتوبوس همچنان میرفت .خیلی ها تو اتوبوس خواب بودند . ولی من و محسن و آمنه و خواهر عزیز بیداریم .
خواهرم و آمنه هی صندلی هاشونو می دادند عقب و من و محسن هم می دادیم جلو .خلاصه سروصدا در حد بمب!! از یک طرف هم چیپس بخور ! پفک بخور ! ... الان حدود 4 ساعت هستش که تو اتوبوس هستیم .
تا اینجای کار سفر خیلی خوش گذشته .
خوب راننده بخاری اتوبوس رو روشن کرده بود و جایی که امنه و خواهرم نشسته بودند خیلی گرم بود . امنه گفت نادر بیائید جاتون رو با ما عوض کنید . وای کفر کل اتوبوس رو دراورده بودیم . دیگه همه اتوبوس بیدار شده بودند .
گفتم باشه .من ومحسن پا شدیم و رفتیم ردیف جلویی و امنه و خواهرم رفتند ردیف پشت ما !!
تا اینجای کار فقط من بودم و محسن که می خندیدیم ولی از اینجا به بعد امنه دختر خاله و خواهرم هم شروع کرده بودند و میخندیدند .
حالا هر چند دقیقه یک بار موبایل هامون زنگ می خورد و همین باعث شده بود که بیشتر بخندیم . مخصوصا وقتی شوهر دختر خاله آمنه زنگ میزد !! دختر خاله امنه 5-6 سالی می شه ازدواج کرده .
خلاصه من داشتم ا ز گرما می مردم پا شدم و پلیور خودم رو دراوردم!!!! همه اتوبوس داشتند منو نگاه می کردند !! اخه من فقط یه زیر پیرهن خیلی نازک الان تو تنم بود !! حلا بقیه اتوبوس همه لباس های پشمی گرم !! پلیور خودم رو کنار پرده اویزون کردم . پشت سر من محسن خواهرم و امنه هم هر کدوم یکی از لباس هاشون رو دراوردند !! و گذاشتند کنار پلیور من !!
راننده ترکیده بود از خنده !! ساعت 3 نصفه شب می گفت چی کار می کنید! برای چی لخت می شید!!
انقدر جک گفتیم و خندیدیم که نگو .
حالا این بین هم زیاد حرف می زدیم . یک کلام انقدر لذت بردیم تو اتوبوس که اصلا متوجه نشدیم کی رسیدیم سرزمین رویایی!!
محسن می گفت نادر من زیاد سفر کردم ولی تا حالا انقدر به من خوش نگذشته بود .تو رو خدا هر وقت خواستی جایی سفر بری منم صدا کن !!!!
حالا از اون ور آمنه برگشته می گه نادر خوش به حاله خانمت !!! ای کاش من زنت بودم!!
دختر خاله برای چی ؟
امنه خاله رو صدا کرد و گفت : برای چی منو انقدر زود به دنیا آوردید که من نادر رو از دست دادم.
از اون ور خاله برگشت گفت تقصیر مادرشه که نادر رو دیر به دنیا آورد .مقصر من نیستم .
برگشتم گفتم ببینم چی برای خودتون میبرید و می دوزید؟!
امنه : اخه میدونی چی نادر .حاضرم نصفه عمرمو بدم ولی با کسی مثله تو زندگی میکردم !!
گفتم برای چی؟
خول معلومه نادر .برای اینکه از زندگیم لذت ببرم .
گفتم : ها ای که الان گفتی یعنی چه؟!
گفتم : دختر خاله بیچاره شوهرت !!
ولش کن نادر خودتو عشقه!!
محسن خواهرتو بکش اونور شاید من نتونستم خودم رو کنترل کنم !!! من الان فقط یه زیر پیرهن دارم!!!
حالا از اون ور خاله داد میزنه اگه من یه دختر دیگه داشتم حتما میدادم به نادر!!!
خلاصه من تا برسم به سرزمین رویایی صاحب چند!! تا زن و حتی بچه هم شده بودم !!
مامان از اون ور گفت که خیلی ها آرزوی اینو دارن که با نادر بیان مسافرت پس شما خیلی خوش شانس بودید که دارید با نادر مسافرت می کنید.!
حالا هر چند دقیقه یک بار هم می رفتم و از اقای راننده چایی می گرفتم . بقیه مسافرین اتوبوس کف کرده بودند و دلشون لک زده بود به یک فنجون چایی!!
خلاصه تا برسیم مگه ما خوابیدم. فقط مونده بود بزنیم برقصیم .
بی صبرانه منتظر بودم برسم به سرزمین رویایی !
سرزمینی که یه عالمه باهاش خاطره دارم !
دختر دایی خدا خیرت بده زودتر شوهر میکردی ! من که به مسافرت نیاز داشتم .
ادامه دارد ...


یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

حکایت کنکور

حکایت کنکور دیروز
خوب دیروز جمعه بود ومن کنکور داشتم. شب کنکور تا صبح بیدارم و منتظر کمک های آسمونی تا بتونم این سد بزرگ رو یکبار دیگه تو زندگی بشکونم!!
ساعت حدود شش بود و حاضر شدم و با آژانس به سمت حوزه امتحان واقع در پونک ! حرکت کردم.
دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات.
برای اولین بار بود که داشتم وارد این دانشگاه می شدم برای خودم خیلی جالب بود که محیط دانشگاه رو وارسی کنم.
اخه من اکثر دانشگاه های تهران رو با اجازه همگی زیارت کردم و تو هر کدوم هم یه دسته گلی به آب دادم.

بین همه دانشگاه ها هم دانشگاه پلی تکنیک رو خیلی دوست دارم و جالب اینجاست که بدونید کاملا محیط داخل اونجا رو می شناسم و اکثر دانشکده های اونو دیدم .خیلی دوست داشتم دانشجوی اون دانشگاه باشم.چقدر کم توقع ! حالا بگذریم.
جمعیت زیادی داخل دانشگاه بودند و به صورت تصاعدی چگالی دانشجوها در حال افزایش بود.
یه عده تنها بودند و معلوم بود که خوب خوندند و عده ای هم مثله من با چشم های پف کرده و بابا قوری قاطی بودند که چرا امسال کمک های آسمونی نرسیده بود ! عده ای هم بودند که مادر و پدرشون همراهشون بودند و تند و تند کیک و شیر ! به خورد این بچه های پاستوریزه می دادند !! نمی دونم فردا که این بچه های پاستوریزه زن بگیرن می خوان چیکار بکنند حتما با کمک مادر و پدرشون یه حالی به خانم محترم میدن . عده ای الاغ هم که تعدادشون از چند صد نفر هم بیشتر بود با هم کل سیگار انداخته بودند .نمی دونم که کی می خوان از این بچه بازی ها دست بکشند.

تو همین حین بودم که یکی از دوستان خودم رو بین این همه جمعیت دیدم . من اعتقاد دارم که هر کس مثله داشتن یه اثر انگشت واحد بین تمام ادم های دنیا یه نوع راه رفتن واحد هم داره !!! یادتون تو پست های قبلی گفته بودم که یه اکیپ داشتم برای آباد کردن دانشگاه خودمون ! خوب حالا عضو شماره 2 گروه یعنی جناب کلاغ ! رو دیدم ! خوب اگه اجازه بدید کمی از کلاغ بنویسم . این دوست معزز ما آدمی هستش با اعتقاد خاص خودش . لاغر و علاقه مند به مسائل ایران باستان و یواش یواش خودشو آماده می کنه تا بعد از گرفتن معافی از خدمت عقد کنه . من که پته این بدبخت رو ریختم رو آب . بزارید بگم چه جوری با این موجود آشنا شدم . از اونجایی که ارتباط من تو جامعه زیاد هستش و با هر قشری از آدم های این مملکت اعم از مهندس و دکتر و حاجی بازاری و استاد و گی و لزبین ! و منگول و جواد و بساز بندازو دامپزشک و باغبون و راننده تاکسی و خلبان و دلال و خواننده و زیر آب زن و … رابطه داشتم گفتم ببینم این پسر مو بلند که موهای خودش رو با کش میبنده و با تی شرت مشکی که به زبان فارسی باستان یک کلمه نوشته شده چه جور آدمی هستش .
اولین برخورد : سلام ببخشید من این قسمت رو که استاد توضیح داد متو جه نمی شم . می تونید منو کمک کنید.
کلاغ: ک … خل ک… میخ ک... موتور این که خیلی راحته چه جور متوجه نمیشی !!
من هم که با چند تا فحش بی ناموسی پذیرایی شده بودم برگشتم به جناب کلاغ گفتم ببخشید آقای محترم من الان درسته این مطلب رو متوجه نشدم ولیفهمیدم که یه نفر تو این دانشگاه وجود داره که ازمن دیونه تره !! و این شد که ما با هم دوست شدیم.و تا به امروز چه کارهایی که انجام ندادیم .

حالا دیروز تو دانشگاه:
سلام کلاغ جان
نادر سلام . چقدر عوض شدی نادر
ای جمال بی چشم و رو! خدا لعنتت کنه ببین چه بلایی سر موهای قشنگم آورده که دوست گرامی به جای سلام می گه نادر چقدر عوض شدی !
بعد از حال و احوالپرسی منتظر بقیه بچه ها شدیم تا گروه کامل بشه . حدود ساعت 7:35 بود که بقیه بچه ها هم اومدند .

همه بچه ها به سمت در ورودی حوزه می رفتند و موبال های خودشون رو تحویل می دادند. همگی بچه ها گفتند که بریم و موبایل ها رو تحویل بدیم.
من مخالفت کردم و گفتم شما رو نمی دونم ولی من نمی دم .
بقیه بچه ها هم موبایل هاشون تو هر جایی از بدنشون که جا میشد گذاشتند و حرکت کردند تا بشینن سر جاشون.
نادر تو نمی ایی.
نه من نمی ام .
چرا؟
می خوام آخرین نفری باشم که وارد می شم.
نادر بازم دیونه شدی بازم بیا بالا.
شما برید من می خوام کمی دیر بیام و این لحظه هم تو زندگیم تجربه کنم.
بچه ها رفتند ولی من نرفتم . ازمون راس ساعت 8:30 شروع می شد و الان ساعت 8:20 بود ومن هنوز بیرون بودم و از طرفی هم منتظر یکی از بچه ها که قرار بود کمک آسمونی به داد هر دومون برسه .ساعت 8:29 و من هنوز برون بودم و نگهبان از بس داد زده بود که هنجره اش پاره شده بود.
آقای محترم الان در ها رو مبندند زود بیائید برید بالا.
خوب دقیقا ساعت 8:30 رفتم داخل حوزه .طبقه اول افتاده بودم.
حالا بماند که کاری کرده بودم که همه مراقب ها دنبال صندلی من بودند . همیشه عاشق هیجان بودم . بعد از چند دقیقه صندلی خودم رو دیدم .
یک عکس اسکن شده به همراه اسمو شماره داوطلبی رو زده بودند . به جای اینکه بشینم زل زدهبودم به عکس خودم و گفتم چرا اینجوری اسکن شده این عکس.
همه بچه های سالن به عکس های خودشون نگاه کردند و صدای یکی دو نفری هم که دنبال فرصت می گشتند تا نظم آزمون رو به هم بزنند گفتند این که عکس من نیست من خیلی از این خوشگل ترم.
تو همین حین مراقب اومد گفت بشینید چرا انقدر سروصدا می کنید الان آزمون شروع می شه.
من نشستم . ولی دوباره پا شدم . همه سالن کفرشون دراومده بود . دوباره نشستم و به نفر بغل دستی گفتم خوندی.
گفت آره
گفتم فکر کردی با خوندن قبول می شی.
اول صبحی به جای اینکه روحیه بدم بهش زدم تو پرش و اونم سرشو انداخت پائین.
دقیقا پشت این فرد یک اسانسور هم بود که همش بین طبقات 3 و 4 حرکت می کرد . نمی دونم چی کار می کردند اون تو!!!

خلاصه آزمون شروع شد .همگی خم شدند و دفتر چه های عمومی رو برداشتند ولی من برنداشتم. بعد از چند دقیقه مراقب گفت شروع نمی کنی ؟!
گفتم چرا ولی دارم تمرکز می کنم .
دفترچه رو برداشتم و شروع کردم به نگاه کردن سوال ها .من نخونده بودم ولی مشخص بود که سوال های ادبیات سخته !!
بابا عجب بساطی داریم ما .
من دلم می خواد درس بخونم و مدرک کارشناسیمو بگیرم به خاطره همین درخواست خودم هم حاضرم ترمی 500 هزار تومن شهریه رو بدم حالا دیگه این کنکور چیه آخه من نمی دونم.

اون پسره که گفت من خوندم سرشو گذاشته بود روی برگه تا کسی نگاه نکنه و تند و تند تست ها رو جواب می داد .
حالا منم گردن خودم رو تا می تونستم جلو می بردم تا شاید بتونم تغلب کنم و لی نشد که نشد.
من هم شروع کردم و با استفاده از تجربیات خودم که تو آزمون های زیاد کسب کرده بودم تست ها رو جواب دادن.

مدت آزمون عمومی 70 دقیقه بود ولی من 10 دقیقه همه رو جواب داده بودم . خوب مراقب های آزمون برگه های تخصصی رو چیدند و بعد از چند دقیقه از بلندگو اعلام شد که داوطلبین محترم سوالهای اختصاصی رو جواب بدن.

شروع کردم به جواب دادن سوال های زبان تخصصی که یه مرتبه در آسانسور باز شد. و دونفر آقا اومدند بیرون ولی دوباره رفتند.
مراقب به سمت آسانسور حرکت کرد تا ببینه چه خبره که من بهش گفتم .ببخشید فکر کنم تروریست بودند !! خلاصه من بعد از نیم ساعت پا شدم و اومدم پائین.

هوا خیلی سرد بود . منتظر بقیه بچه ها موندم تا با هم برگردیم .

نتیجه اخلاقی:
اگه قصد ادامه تحصیل دارید مثله بچه آدم بشینید درس بخونید.
همیشه شاد باشید.


جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

روز جهانی ایدز مبارک باد

سلام دوستان همیشه همراه من
امروز رفتم و کنکور خودم رو دادم .بعدا شرح کاملشو می نویسم.
دیروز چون ذهنم مشغول بود نتونستم وبلاگم رو آپ کنم .
دیروز روز جهانی ایدز بود. که متاسفانه هیچ اطلاع رسانی در مورد این موضوع نمیشه.حتی تو تقویم رسمی کشور هم هیچ اشاره ای به این موضوع نشده بود.
بیماری ایدز که به بیماری نامرئی معروف هستش برخلاف بیماری های دیگه اثرات اون بعد از ده یا بیست سال بعد مشخص می شه و شخص تا خودش متوجه بیماری بشه چندین نفر دیگه هم آلوده کرده و همین نکته باعث شده تا کسترش ایدز اینقدر سریع صورت بگیره و مرگ و میر اون به نسبت سرایتش کمتر باشه !
درحال حاضر تنها راه مبتلا نشدن به این بیماری رعایت نکات ایمنیه و بس ! عملن هیچ دارویی برای از بین بردن ایدز وجود نداره و داروهایی هم که ساخته شدن همگی موقتی بودن و ویروس ایدز با جهش ژنتیکی تغییر شکل داده , درست همون کاری که ویروس آنفولانزا میکنه و به همین خاطر برای اونهم هنوز هیچ واکسنی نتونستن درست کنن . داروهایی که در بازار هستن تنها مهار کننده هستن و جلوی پیشرفت بیماری رو میگیرن و سیستم ایمنی بدن رو تقویت میکنن و اثر درمانی ندارن و در ضمن فوق العاده گرون هستن و متخصصین کمی از این داروها اطلاع دارن !!! خرج هر بیمار مبتلا به ایدز در سال 12 میلیون تومان تخمین زده شده که با این داروها شخص فقط میتونه زنده بمونه و امیدوار باشه که روزی درمانی برای این بیماری کشف بشه ! در صورت قطع شدن این داروها بیماری شروع به گسترش میکنه و شخص در زمان کوتاهی میمیره . افراد عادی فقط میتونن برای مدت محدودی با داروهای معمولی سیستم ایمنی بدنشون رو محافظت کنن و بعد از گسترش و پیشرف اون عملن هیچ کاری از دستشون بر نمیاد و فقط باید به انتظار مرگ بمونن !!! در کل از زمان فعال شدن ویروس تا مرگ 4 تا 5 ماه بیشتر طول نمیکشه .

راههای انتقال هم که اونقدر در این سالها گفته شده که زبونها همه تبدیل به موکت و زیلو شده ! اولین راه همون تماس جنسی غیر ایمن هست ! انتقال خون آلوده از طریق تزریق خون یا اهدای خون در جراحی ها ! استفاده از سرنگ مشترک بین بیماران دیابتی و معتادین به هروئین ! تیغ اصلاح و لوازم تاتو برای خالکوبی و بریدگی ها و زخم ها ! انتقال از مادر آلوده به فرزند – انتقال از طریق شیر مادر و ... ! حتا خوبه بدونین که انتقال ایدز از طریق کاندوم هم امکان پذیر هست و به همین دلیل حتمن باید از کاندوم های لاتکس و انواع مرغوب استفاده بشه !!!!

تاتو و حجامت که این روزها خیلی رایج شده یکی از راههای انتقال این بیماری هست و باید حتمن لوازم تاتو استریل شده باشن ! دندانسازی ها هم میتونن در انتقال ایدز موثر باشن و به همین دلیل باید پزشکانی رو انتخاب کنین که لوازمشون رو در دستگاه مخصوص قبل از شروع استریل میکنن و مطمئن هستن . استفاده از سرنگ مشترک بین معتادین در زندانها و یا در پارتی ها ! رابطه جنسی بین همجنس گراها مخصوصن بین مردان همجنس باز بدون کاندوم و حتا بین زنان خودفروش ! و در موارد نادری از طریق بوسه های تر این بیماری منتقل میشه ! دلیل اون خونریزی طبیعی لثه هاست که 50% از مردم این بیماری رو دارن و در صورت بوسه تر که بزاق دهان هر دو ترکیب میشه این بیماری به راحتی منتقل میشه !!!! زنان بیشترین قربانیان ایدز در جهان هستن به این علت که ناخواسته و از طریق مردان آلوده میشن و کودکان هم معصوم ترین و بیگناه ترین قربانیان ایدز هستن که از طریق مادر مبتلا میشن ...

جالبه بدونین که هنوز هم مردان و زنان ما از کاندوم استفاده نمیکنن ! هنوز مردان ایران از خرید کاندوم شرم دارن ! هنوز مردان و پسرهای ایرانی استفاده از کاندوم رو سوسول بازی و بچه ننه بودن میدونن ! هنوز خیلی از زنان تصور میکنن قرص ضد حاملگی بهتر از کاندومه !!! هنوز خیلی از مردم فکر میکنن کاندوم تنها برای جلوگیری از حامله شدنه . هنوز خیلی از مردم تصور میکنن همین که طرف ظاهرش موجه بود تمومه و مشکلی نداره و سالمه ! اینها همه جهله . اینها تعصبات بی مورده و نتیجه اینها مرگه ! اگه زمانی مرگ رو در سرطان میدونستن و یا تصادفات رانندگی و افتادن از بلندی و حوادث دیگه , اما امروز با قاتلی روبرو هستیم که نامرئیه ! دیده نمیشه ! احساس نمیشه و فقط زمانی آشکار میشه که مرگ رو به شما هدیه میکنه و شما تنها باید بشینین و شمارش معکوس عمرتون رو رقم بزنین !!!!

خوب به نظر شما دیگه وقت این نیستش که خانواده ها از عقاید پوچ خودشون دست بردارند و مسائل جنسی رو برای فرزندان خودشون باز کنن تا این پسر یا دختر با اطلاعات کامل و دید باز نسبت به این مسائل وارد جامعه بشه. چون اطلاع رسانی در مورد این گونه مسائل در جامعه خیلی کمه و عملا صفر هستش و این درحالی هستش که از همون زمانی که دختر و پسر وارد دبستان می شه در معرض خطر هستش و می بینید که نقش خانواده چقدر تو این زمینه مهم هستش.

به امید روزی که اطلاعات مردم و سطح آگاهی اونها نسبت به ایدز! بیشتر بشه وداروی این بیماری هم ساخته بشه .
شب همتون بخیر.
همیشه شاد.


پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

کوتاه کردن موهای نازم

فکر می کنم بسه .کوتاه شد
یخ بابا ایشی وار!!
اقای محترم بسه مگه داری چمن می زنی
نقد دانیشیسان!!

امروز گفتم برم موهای نازم رو کمی کوتاه کنم و به خاطر همین حاضر شدم و کلاه هم گذاشتم رو سرم و به سمت آرایشگاه حرکت کردم.
از اونجایی که سعی می کنم موهای نازم رو دست هر جوادی ندم بعد از مدت ها تو این تهران بزرگ با استفاده از روش آزمون و خطا تونسته بودم کسی رو پیدا کنم که تو کارش خبره باشه.
وقتی رسیدم دم در آرایشگاه دیدم علی آقا نیست وکس دیگه ای داره موهای یه بنده خدایی رو مرتب می کنه .
داخل آرایشگاه شدم و با صدای بلندی گفتم: سلام!!
بنده خدا قیچی از دستش افتاد و با چشم های گرد شده داشت به من نگاه می کرد و کسی هم که رو صندلی نشته بود از تو آینه به من خیره شده بود.یه لحظه فکر کردم حتما شلوار ندارم که اینا دارن اینجوری منو نگاه می کنند.
بعد با یک صدای ضعیفی گفتم : سلام.
جفتشون گفتند سلام.
بعد نشستم و کلاه رو از روی سرم برداشتم .
وقتی که کلاه میزارم چون موهای من بلنده بد جوری به هم می ریزه.
دیدم باز آرایشگر زل زده به من!!!
بعد کارش رو ول کرد و به سمت تلفن رفت.
الو !! جمال خونه هست؟
الو سلام جمال .
جمال مشتری اومده من می ترسم به موهاش دست بزنم.
حالا انگار تا حالا مشتری نداشته که انقدر موهاش بلند باشه.
تو ذهنم اومد که اون آقایی که سری قبل موهای منو زده بود که اسمش جمال نبود !!
خلاصه ساعت 3 من رسیده بودم آرایشگاه و الان ساعت 3:30هستش و خبری از این جمال ما نیست.
بعد دیدم یه آقایی وارد شد و راست رفت سراغ قیچی و به من اشاره ای کرد و گفت بیا اینجا بشین.
رفتم نشستم و گفتم اقای محترم موهای منو همیشه علی اقا کوتاه می کنه .
جمال: علی رفته پیشه شوهرش.
بله آقا.
جمال: باخیشلیز!!
علی آقا گی تشریف دارن!!!
گی نمندی!!!

هیچی بابا شروع کن موهای منو بزن هزار تا کار دارم.
همون اول کاری با دستش کل موهای منو گرفت و با قیچی از وسط زد.
من همینجوری با چشم های از حدقه بیرون زده به کاری که این آقا کرده بود نگاه کردم.

جای همتون خالی !! یه جوری موهای منو درو می کرد که اگه یه بچه به جای من نشسته بود حتما می شاشید تو شلوارش !!!!
حالا از طرفی هم مسیج بازی من و دوست دختر عزیز شروع شده ومن دارم مسیج های رسیده رو می خونم و از طرفی هم
جمال بی پدر افتاده به جون موهای من
نمنه یازوبدی!!
کی؟!!
من نبیلیم!!!
هیچی نوشته به جمال بگو موهای نادر رو خوب کوتاه کنه.
چشم.گوزلریم اوسده!!!
رفت سراغ تیغ!!!
خدا شاهده من دیگه رنگم عوض شده بود و دوست داشتم فرار کنم.
دقیقا 2 ساعت رو موهای من کار کرد.

انقدر کوتاه کرد موهای قشنگمو که بیا و ببین !
هر ترفندی که بلد بودم زدم تا این ترک صفر کیلومتر دست از این موهای من برداره و دیگه بیشتر از این خرابترش نکنه.
خلاصه بی خیال شد و من برای اینکه از دست این موجود فرار کنم گفتم
چقدر شد؟
1500 تومن.
بره تو حلقت گیر کنه خفه بشی .چی کار کردی مگه می گی 1500 تومن.
باخ نه گزل اولدون .
وای خدا آخه من دیونه ام این دیونه است اخه کی دیونه اس؟!
بابا خدا از تو راضی باشه پول رو دادم و اومدم بیرون.
کلاه رو دوباره گذاشتم رو سرم تا خودم رو برسونم خونه و یه خاکی تو سرم بریزم.

علی خدا تورو لعنت کنه . این کی بود به جای خودت گذاشته بودی.