جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

فروختن ماشین

تصمیم گرفتم تا به صورت منظم تر وبلاگم رو آپ کنم .
امروز ماشینم رو فروختم . کمی قیمت پائین تر از بازار دادم . ولی به هر حال فروختم .
نمیدونم چی بگم . چه حسی دارم ولی اینو مینویسم که یکی بهترش رو می خرم . مدل بالاتر حتی شرکت بهتر .
به خودم ایمان دارم . به توانایی های خودم . بالاتر از همه هم به خدای خودم .
خیلی ها گفتن نفروشم فصل فروش دارم ولی اهداف من بلندتر از این مسائل هستش .
میگن نیش یه پشه مانع از تاختن از اسب تازی نمیشه .
قرار بود فردا یبا بچه های شرکت بریم فیروزکوه دریاچه ولشت ولی مثل اینکه قسمت نبود و باید برم دفتر خونه واسه انتقال سند .
مبارک صاحب جدیدش باشه واقعا از ماشینم راضی بود . فوق العاده بود .
جمعه . سوم مهر 88

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

من : نادرم

انقدر زیبا گذشت زمان و کسب کردن تجربه رو حس می کنم که منتظر فردا و فرداها هستم تا ببینم چی قراره تو زندگیم اتفاق بیفته .
همیشه تو زندگی خودم سعی کردم رو پای خودم وایسم . حتی تو بیشتر مسائل به کسی تکیه نمی کنم . اگر از کسی کمک بخوام بیشتر به نفع طرف مقابلم بوده تا من . برای همین همیشه نسبت به هم سن و سال های خودم احساس بزرگی می کنم . این مساله تو دوران خدمت برای من کاملا اثبات شد که نسبت به بعضی مسائل زندگی خیلی خیلی با فهم تر و با شعور تر از کسانی هستم که ادعا می کنن همه چیز رو می دونن . هیچ وقت هم باب رقابت رو باز نکردم ولی کار خودم رو به نحو احسن انجام دادم . اما به خیلی از مسائل ضعف و کاستی های خودم هم پی بردم .
با خودم صادق هستم و روراست . همیشه تلاش می کنم تا ضعف ها و کاستی های خودم رو حل کنم .
اما از وقتی که خدمتم تموم شد و به شکل خیلی خیلی بدی تمام چیدمان عناصر زندگی من و اطرافیان و دوستان و ... به هم خورد و غیر از مسیری که خودم برای زندگی خودم ایجاد کرده بودم مسیرهای زیاید هم پیش روی من قرار گرفت .
روزهای سپری شده رو هرگز فراموش نمی کنم .
ولی من اهل شکست نبودم . بلند شدم و کمر راست کردم و تصمیم قاطعانه تری گرفتم تا با هر مشکلی تو زندگی خودم مقابله کنم . حتی بهتر از قبل و قدرتمند تر از قبل .
زندگی فوق العاده بی رحم هستش و هر کسی تو برهه ای اززندگیش به این موضوع پی می بره .
ارتباطات من بعد از خدمت خیلی زیاد شده . واقعا وارد میدون جنک جامعه به معنای واقعی شدم .
مملکت ما هم واقعا گل و بلبل هستش . من که ادعام می شد زرنگ هستم چنان سرم رو کلاه می زارن که تازه بعد از دو رو می فهمم !!!
با تمام این مباحث میگم که یواش یواش راه پیشرفت و راه بزرگ شدن و راه قدرتمند شدن رو دارم یاد می گیرم . و چقدر قشنگ تجربیات قبلی من به کمک من میاد تو این دایره زندگی تا از کسی که 5 سال تو یه مکان و یه جایگاه سازمانی ثابت مونده بالاتر برم .
چقدر قشنگ باعث شده تا اجازه ندم تا کسی به بهونه های مختلف سر کیسم کنه و
چقدر زیبا یاد گرفتم تا بتونم وارد مباحثه بشم .
چقدر شهامت من زیادتر شده . انقدر که دیگه برای من مهم نیست جلسه فردا چه کسی هستش . چون به کار خودم ایمان دارم .
یاد گرفتم برنامه ریزی کنم تا تفریح کنم .
یاد گرفتم صبورتر باشم و امیدوار .
و چقدر اطرافیان به من حسادت می کنن .
چقدر تو محیط کار حسادت می کنن و تو روز 10 بار می خوان زیر آب بزنن !!!! البته کور خوندن
چقدر از اقوام دوست دارن که من پیشرفت نکنم و چشماشون درمیاد من رو می بینن
چقدر احساس خوبی دارم . احساس بالندگی می کنم . با تمام کاستی های خودم . نداشته های خودم ولی احساس بزرگی می کنم چون
من : نادرم .

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۸

به روز شدم !

سلام به خستگی خودم . الان ساعت یازده و نیم هستش . 15 دقیقه پیش رسیدم خونه . خسته خسته خسته
شامم رو آوردم تو اتاقم بخورم . حتی رضا هم نیست کمی اذیتش کنم . اینم از آهنگ های جدید بنیامین .
حتما بخرید آلبومش رو .
بعد از چند وقت کار فوق العاده فوق العاده سنگین شرکت اومدیم استراحت اجباری!!!!
از فردا کمی به کارهای عقب افتادم میرسم .
فعلا خواب .

پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸

مادر بزرگ


امروز خیلی حالم گرفته هستش . مجلس ختم مادربزرگ نزدیک ترین دوستم محمود بود .
همش یاد مادربزرگ خودم می افتادم که اواخر سال گذشته قبل از اینکه خدمتم تموم بشه فوت کرد .
عاشق مادر بزرگم بودم .


چقدر دنیا زود تموم میشه . چقدر ما آدما حقیریم به خدا . دلم حسابی گرفته . صبح میمیرم و قبل از اذان ظهر زیر خروارها خاک هستیم ولی باز هم ....
فکر می کنیم مرگ سراغ ما نمیاد ، در حالی که اینطور نیست .


مادر بزرگ محمود چند ماهی بود که سرطان روده گرفته بود و دکترها قطع امید کرده بودن از مداوای اون .
یه نصیحت می خوام کنم واسه اونایی که هنوز مادر بزرگ یا پدربزرگشون تو قید حیات هستش :


نور زندگی هستن. برکت زندگی هستن . قدرشون رو بدونید . بد رفتاری نکنید . بدونید چه مرد باشید چه زن ، مادر و پدرتون از دامن همین مادربزرگ بزرگ شده و از زحمت های پدربزرگ مشکلات زندگی رو گذرونیده .
کافی به دست های چروک شده همین پیر مرد و پیر زن نگاه کنید و یادتون بندازید که شاید یه روزی برسه که دیگه خیلی خیلی دیر شده باشه واسه اینکه یه بوسه کوچیک رو دستاش بزنید و بشینید پای خاطرات اونا .
از خدا می خوام تا وقتی که زنده هستن رو پای خودشون باشن و محتاج حتی فرزندان خودشون هم نشن ولی اگر کمک خواستن دریغ نکنید .


من تا امروز باور کنید فوت مامان بزرگم رو باور نمی کردم ولی امروز بعد گذشت 5 ماه بغضم ترکید .انقدر گریه کردم که انگار امروز مامان بزرگم فوت کرده بود .
تنها نوه مامان بزرگ بودم که خیلی خیلی بهش نزدیک بودم . قول داده بود توی عروسی من حسابی خوش بگذرونه ولی .....
روح رفتگان همه شاد . قدر زندگی و اطرافیانتون رو بدونید و فراموش نکنید یه عمر خیلی کوتاهه .

بپرسیم حال هم تا زنده هستیم

ز خودخواهی و غفلت ما بس توانا هستیم

به ناگه بانگ آید رفت فلانی ... ای وای...

کنیم شیون زاری , چو ما مرده پرستیم ........

بگیرید دست هم در این آشفته بازار

ای شما که یار کسان بی کسانید

محبت رفته و الفت گریزان است

در این کهنه سرا کو غمستانی؟

همیشه شاد و تندرست باشید .


سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

حج

حج :این روزها بازار حج و حاجی شدن حسابی داغه !
خانواده پدریم و مادریم ترک هستن ! بدبختانه ژنتیک ما هم با ترک ها قاطی شده . خانواده پدری دیگه خیلی خیلی خیلی ترک هستن و در عین داشتن عقاید سنتی ! میخوان کارهای مدرن می خوان کنن !!!!


همین ترک بودن از فامیل ها و رفتارهای عجیب اون ها پارادوکس فجیعی در فامیل ایجاد کرده , که باعث شده تا من فامیل ها رو شرقی و غربی کنم از قدیم . فایمل های مادری همیشه مورد علاقه من بودن و فامیل های پدری خار چشم من ! و صد البته من خاری تو چشم همشون !


بابای بدبختم هر کاری کرد من رو بتونه با فک و فامیلش خوب کنه نتونست و این قضیه همچنان ادامه داره ...



یکی از این آدمهایی هم که میخواد لقب حاجی رو یدک بکشه عموی من هستش که میخوام سر به تنش نباشه ! البته به همراه زن عمو .


واقعا عجبا داره . هیچ کدوم از کارهاش تو ایران درست نیست و وقتی خبر رفتنش منتشر شد همگی اقوام دهنشون از تعجب بازمونده بود .


اگه یادتون نرفته باشه قدیما , یه هفشده سال پیش , رسم بود که همه به هم میگفتن حاجی یا حاج خانم !


اما کافی بود این حرف رو به کسی بزنی تا سر فحش خوار – مادر رو بکشه بهت و بگه : حاجی ننته ! حاجی باباته و ...


کم کم این رسم هم کنار گذاشته شد و به فراموشی سپرده شد و دیگه مردم تو صحبت های روزمره برای خطاب کردن هم از کلمه حاجی استفاده نمیکنن و سعی میکنن خیلی با احتیاط این کلمه رو به زبون بیارن .


حالا به نظر من عموی من و زن عمو ! پدر سوخته هستن, دزد هستن , حروم زاده هستن و مال مردم خورن و صدها چیز از این دست ! حالا شاید بپرسین چرا ؟ بازم علت داره :


تو این دوره زمونه وانفسا که مردم یک قرونی رو تو کون گربه میزنن و 60% از مردم کشور زیر خط فقر زندگی میکنن و 30% در مرز بین خط فقر هستن و 5% جزو طبقه متوسط و باقی طبقه مرفه , چطور یک انسان به اصطلاح با خدا و مسلمون میتونه به خودش این حق رو بده که میلیونها تومن پول بی زبونی که ریال به ریالش میتونه به زندگی خیلی از مردم ما رنگ و بویی ببخشه و زندگیشونو زیر و رو کنه رو دو دستی تقدیم مشتی عرب کنه برای اینکه بشه حاجی ؟ اونم پولهایی که حق خودشم نیست ؟


خیلی جالبتر که این عموی من هیچ کدوم از حساب کتاب هاش هنوز تو ایران درست نیست و اگر همه هم ببخشنش و حتی خدا هم ببخشه اون رو من نمیبخشمش . چون ذات کثیفش رو میشناسم . ذات اقوام پدری من کلا خرابه ! از این ترک های آکبند هستند که فقط واسشون یه چیز معنی داره : پول و دیگر هیچ .


تا اینجای کار قبول ! خیلی جالبه که تمام اقوام فامیل هم کلافه شدن از این کار ! چون با یه برنامه ریزی خیلی بد رفتن . بعد از تعطیلات نوروز همه می چسبن به کسب و کار ولی آقا تازه رفتن به مسافرت حج و کل فک و فامیل هم حیران .


انقدر هم بزرگ می کنن یه مساله رو که از همین الان قطار قطار گوسفند میخرن برای قربانی کردن !!!!!!


خلاصه بساطی هستش که بیا و ببین و صد البته خر هم بیار باقالی بار کن !
من فقط می خندم و بازار تیکه های من گرم گرم و خاری هستم تو چشم این فامیل .


فکر کنم اگر من بمیرم اینا شیرینی پخش کنند !!! چون اصلا حرف زور تو پاچم نمیره و انقدر گرگ شدم تو این فامیل که حد نداره و هیچ وقت هم کم نیاوردم واسه همین با من یکی نمیتونن در بیفتن ! تو این فامیل هر کسی پیدا میشه ! از کارگر بگیر تا مهندس و دکتر و کاسب و کارخونه دار و کارمند و بازاری و حتی پست های کلیدی مملکت و ... منم که اصلا تک بعدی نیستم با استفاده از قدرت رابطه تقریبا یه رابطه یکسان با همشون دارم . همین مسائل باعث شد تا من توی هر محفلی یه تجربه کسب کنم و بشم همه فن حریف


حالا از بحث حاجی و حاجیه شدن بگذریم و بگیم : این هم یک رسمه برای خودش , تازه میرسیم به سه قسمت اساسی در سفر حج :- هر کسی که میخواد به حج بره باید خرج و مخارج یکسال خانواده ش رو کنار بذاره و بره به حج ! حالا با توجه به گرونی این دوره زمونه هر حاجی حداقل باید 20میلیون تومن خرج و مخارج زندگی بذاره کنار فقط بعنوان فرمالیته ! بگذریم از خرج و مخارج سفر و ... !


- بدبختانه یا خوشبختانه , تشخیص ش با شما , هر کسی که به بهانه سفر حج میره مکه , موقع برگشتن اونقدر خرید کرده و جنس با خودش میاره که برای انتقال مسافرین هر هوایپما من فکر میکنم 3 – 4 تا تریلی 18 چرخ نیاز باشه !!!!!! معلوم نیست طرف رفته حج یا رفته تجارت ؟!؟


- از همه بدتر و مسخره تر و شرم آور تر اینکه شب میخوابیم و صبح بلند میشیم میبینم بالای کوچه یا سر در منزل حاج خانم یا حاج آقا , پارچه نوشته ای به بزرگی تابلوی سازمان ملل کوبیدن و با خط درشت روش بازگشت فلان حاجی یا حاجیه رو تبیریک گفتن و توی بوق و کرنا کردن که فلانی به حج مشرف شده و از این به بعد حاجی میشه ها !!!! حواستون باشه !

تفسیر کنیم :مسلمون واقعی کسیه که دین و ایمان خودش رو فقط برای خودش و در قلبش نگه داره و هرگز خودنمایی نکنه که همین خودنمایی یکی از بزرگترین گناهان در دین اسلامه و کسی که خودنمایی میکنه مشرک به حساب میاد !

حالا چون اون یکی از پسر عموهای من سالی 10 بار میرن مکه عموی من پیش خودش گفته من نرم نمیشه !!! باید برم !!! نمیشه که من همیشه میهمان باشم !!! با توجه به این اوصاف شما قضاوت کنین !!!!

همه به نیت پاک شدن از گناهانشون به حج میرن ولی بعد از مراسمشون موقع برگشتن دوباره با چنگ و دندون به این دنیا پنچه میکشن و تا دستشون میاد و تا جایی که جا داشته باشن خرید میکنن و بعد از بازگشت هم تلافی تمام خرج و مخارج رو سر مردم بدبخت پیاده میکنن !

بیشتر حاجی ها از طبقه بازاری و کاسب ها هستن مثل این عموی گرام و دقت کنید بعد از برگشت قیمت اجناسشون چطور بالا میره و بجز اون مهمونی هایی که میگیرن و تمام اقوام رو دعوت میکنن , انتظار دارن همه براشون کلی هدیه بیارن و اتفاقن همه هم سنگ تموم میذارن !!!!!! مثل همون گوسفندانی که گفتم !من نمیدونم این مراسم حجه یا پاتختی ؟؟؟؟

حالا خودتون قضاوت کنین که تمام این خر و مخارجی که باید صرف این همه آدم محتاج و نیازمند بشه , چرا باید تبدیل به میلیاردها دلار ارز بشه و بره تو بغل عرب ها و چقدرش هم خرج هیچ و پوچ و مشتی کالای بنجل بشه و برگرده به کشور خودمون ؟؟؟ آیا نفس حج و مسلمونی اینه ؟؟؟؟ بازم به قول حافظ :

گر مسلمانى از اين است كه حافظ دارد , واى اگر از پس امروز بُود فردايى !

همیشه شاد باشید .



یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

پایان سفر خوش



بازگشت از سفر .
سفر فوق العاده ای بود . جای همه دوستان خالی . دو روز هست که رسیدم ولی به خاطر فرصت کم و خستگی کار نمیتونستم آپ کنم .
خیلی خیلی خوش گذشت .
بعد از تعطیلات نوروز استخر می چسبید پس الان هم خسته ام و هم اینکه انقدر ورجه و ورجه کردیم توی آب که فقط لا لا لا لا لا




در ضمن :
بازم سو استفاده . من چند روز نبودم به اسم من کامنت میزارن !!! من در هیچ وبلاگ دیگه کامنت نمیزارم .
من نیستما . من نیستم . گفته باشم .


پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۸

پراکنده های عید دو !


کمی +18!!!!! جاتون خالی ! کلی خندیدم و کلی هم بریزو بپاش کردم و حتی یک استکان رو هم شکوندم !!!!!
از دستم افتادم فکر نکنید از عمد شکوندم . کلی هم خجالت کشیدم .
خونه خاله اینا دعوت بودیم و جمع همه خاله ها جمع بود!!!
این چند روزه خوابم کمتر از 3 و یا 4 ساعت هستش و کلا خسته ! چسبیدم به کار !!!
الان هم که این مطلب رو می نویسم ساعت 12 گذشته ! و فردا صبح زود باید برم بیرون تا این کارگرها گند بالا نیارن !
فکر کنم بازم کمتر از 5 ساعت خواب دارم !
تو این فصل بهار آدم حالی به حالی میشه و یا خوابش میاد و یا حشریه ! من که خوابم کمه پس طبیعتا!!!!!!!!
نمیدونم چه سری نهفته تو این بهار که آدمیزاد دائم این دو حس بهش دست میده و این تعطیلات هم که حسابی آدمو گشاد میکنه و خاطرات خوش گذشته آدم تداعی میکنه !!! باید متاهل ها از ثانیه ثانیه این لحظه های عید استفاده کنن !
امروز پسر خالم همش از دختر حرف می زد و خدا رو هزار مرتبه شکر می کنم که داره ازدواج می کنه وگرنه ترتیپ من رو می داد تو خونشون ! من پسر خالم عاشق سینه بزرگ دختره !!!!!!!!
اصلا میدونید چیه ؟ حرفم با کسایی که سینه بزرگ دوست دارن !!!! :
خاک بر سر همتون ! بی سلیقه ها ! آلان مُد کوچیکه ! جوادا ! الان سینه کوچیک مده و رو بورسه ! همه میرن کلی پول خرج میکنن و Liposucktion میکنن سینه هاشون کوچیک بشه بعد شما اُمُل ها هنوز عاشق سینه های بزرگ و مشک دوغی و سکینه سه پستونی هستین ؟!!!
بگذریم . برنامه سفر من مشخص شد . فردا میریم و تا 4 - 5 روز نیستم .
میخوام برم کمی آب و هوا عوض کنم . بعد از خدمت و انقدر فشار کاری و روحی و روانی و ...
نیاز دارم به چند روز مسافرت . سعی می کنم حسابی خوش بگذرونم .
و اما فراموش نکینید ای دوستان :
سه چیز در زندگی هیچگاه باز نمی گردد:زمان،کلمات و موقعیت ها. سه چیز در زندگی هیچگاه نباید از دست بروند: آرامش،امید و صداقت. سه چیز در زندگی هیچگاه قطعی نیستند: رویاها،موفقیت و شانس. سه چیز در زندگی از با ارزش ترین ها هستند: عشق،اعتماد به نفس و دوستان
همیشه شاد

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۸

عروسی خوبان


به بهانه مراسم عروسی یکی از بهترین دوستانم در خدمت سربازی :
نمردیم و توی عید یکی مراسم عقد و ازدواج گرفت ! اینم از اون کارهاست ! بعضی ها دوست دارن کارهای عجیب و غریبی با ایام نوروز و بهار انجام بدن !
مثلا من زن و شوهر هایی رو میشناسم که قبل از حامله شدن کلی محاسبات نجومی انجام میدن ! و روزی رو که با هم آدم و هوا بازی می کنن یا به عبارتی سانفرانسیسکو میرن به قصد حامله شدن رو طوری تنظیم میکنن تا بچشون روز اول فروردین و یا حداقل توی عید متولد بشه و اعتقاد دارن شگون داره !
هر چند که هیچ زمان نمیشه تولد بچه رو پیش بینی کرد و همیشه یا دیر میشه یا زود و حتی گاهی تا دو – سه هفته پس و پیش میشه اما خیلی ها اینکارها رو انجام میدن حالا اینم از اون ترک بازی ها بود که دوستم آرش !!! تصمیم گرفته بود توی عید مراسم عروسی خودش رو برگزار کنه و امشب رو هم انتخاب کرده بودن.
آرش شمالی دوست داشتنی !!!! زیاد به شکمتون تاید نمالین ! باقی دوستهام تهرانی هستن و این دیگه آخریش بود و کس دیگه ای رو نمیشناسم مگر اینکه بگردم ببینم کی از قلم افتاده ! حالا هم آقایون و خانمها , لاتها ,بزرگان و کوچیکان میخواهیم بریم سواحل شمالی ایران .
بعد از آموزشی تقسیم شدیم یگان ! کار سازمانی و یکی از مدیریت هایی که واقعا کار بسیار زیادی داشت و به قول معاون طرح و برنامه که همیشه می گفت شما عوض 4 تا کارمند زحمت می کشید و بارها و بارها تشویق شدیم !!!! چه افتخاری !!!
بعد از مدتی چند وقت بوده که زمزمه هایی مبنی بر اومدن کسی با مقطع تحصیلی فوق شنیده میشد ! بعد از اومدن در مدیریت عجب حکایت ها داشتیم با آرش شمالی که به وقتش مینویسم .
شمالی و کاملا ساده ! البته من تصمیم گرفته بودم تا خدمتم تموم بشه گرگش کنم تا بتونه توی تهران زندگی کنه و کسی ترتیبش رو نده !
من زیاد با شمالی ها همزیستی نداشتم ولی خیلی چیزا فهمیدم ازشون !!!!
این شمالی ها " اسم نمیبرم گیلکی یا مازندرانی تا دعوا نشه " آدم های خیلی بامزه ای هستن ! اکثرا هم از اون عرق خور های تیر هستن و اون بالایی ها هم که اهل منقل توشون زیاد به چشم میخوره . اما بجز اینها آخر خالی بند هستن و جون میدن فقط برای قمار بازی و خیلی ادعاشون میشه ! البته خدا رو شکر آرش ما جوون پاک و معصوم که اهل هیچ برنامه ای نبود و واقعا پسر خیلی خیلی خوبی بود . ولی به طور کل نوشتم ختم کلام :
فقط بدرد پوز زنی و رو کم کنی میخورن و بس اما در کل مردمان مهمون نواز و مهربونی هستن که صد البته توشون پدر سوخته هم پیدا میشه ! چند بار رفیتم خونه آرش برای درس خوندن که خیلی از فرهنگ ها رو یاد گرفتم و از صحبت های آرش خیلی چیزا فهمیدم :
مثلا غذا درست کردن شمالیها واقعا مکافاته و آدم کفاره پس میده و خیلی پر زحمته !
بیخود نیست زنهاشون اینقدر زود پیر و شکسته میشن و اکثرا هم آرتروز و ورم مفاصل و درد کمر و پوکی استخون رو دارن ! برای هر چیزی که درست میکنن از ابزارهای روز استفاده نمیشه و همه اکثرا دستی و به روش خیلی ابتدایی هستن :
- ماست سرسم میخواستن درست کنن که یک نوع سبزی خیلی معطر هست که بجای اسفناج میریزن و عالیه طعمش . برای همون درست کردنش نزدیک نیم کیلو سبزی رو باید روی یک تخته چوبی با سنک سابید تا له بشه !!! بعد هم سیر رو به همون ترتیب توی ماست میریزن مترادف برانی اسفناج میشه !
- میرزا قاسمی !! بخوان درست کنن اول کلی طول میکشه منقل روشن کنن و بعد هم کباب !! و بعد زیر آب سرد پوست بادمجونها رو می کنن و بعد روی تخته ساطوری می کنن تازه بادمجونش آماده بشه !!!! پختن بماند ! از همین بادمجون یک نوع ترشی هم درست می کنن به اسم نازخاتون که اونم خیلی خوشمزه اس !!!!!!
- کوکو اشبل ماهی " کوکو سبزی با تخم های ماهی " و ماهی دودوی هم که جزء جدا نشدنی سفره اینهاست .
- یک نوع غذای دیگه هم بود که الان اسمشو یادم نیست که کدو رو حلقه حلقه کرده بودن و تو روغن زیاد سرخ شده بود و بعد توش تخم مرغ میندازن ! همیشه برای اذیت کردن آرش بازار جوکهای من تو سازمان داغ بود :
یه روز یکی از دوستهای رشتیه میاد و میگه چرا ازدواج نمیکنی ؟ میگه شاید خوشم نیاد ! میگه تو شب بیا خونه ما از سوراخ در من و زنمو ببین اگه خوشت اومد زن بگیر . مرده میاد و میبینه و خر کیف میشه و میره زن میگیره و با هم میرن ماه عسل و بر میگردن ! دوستهای زنه ازش سوال میکنن چطور بود ؟ زنه میگه خیلی خوب و متنوع بود ! هر شب شوهرم یکی رو میاورد تا باهاش باشم و خودش میرفت از سوراخ در نگاه میکرد !!!!
- رشتیه میاد خونه و میبینه زنش لخت رو تخت افتاده ! میگه زن این چه وضعیه ؟ زنه میگه هوا گرم بود دیگه ! مرده میگه خوب حالا که گرمه برو یه لیوان آب بیار بخوریم ! زنه آب رو میاره و مرده میخوره و میگه : سلام بر حسین ! یهو یه مرده از زیر تخت میاد بیرون و میگه سلام از ماست اکبر آقا !!!!!
- رشتیه به زنش میگه : آئوووو ! تازه فهمیدم این ترکها چقدر خرن ! زنش میگه چرا ؟ میگه خوب معلومه دیگه ! خودشون زن دارن میان ترتیب زنهای ما رو میدن !!!!
- شب عروسی رشتیه بود و آخر شب رشتیه رو میفرستن حجله ! بعد از یکی دو ساعت میرن میبینن هنوز رشتیه بیرون از اتاقه ! میگن چرا نمیری تو ؟ میگه آئوووو خوب نمیشه دیگه ! میگن چرا ؟ میگه خانم رو فرستادم تو بعد خودم داشتم میرفتم عباس آقا رو دیدم بهش بفرما زدم رفته تو هنوز بیرون نیامده !
- زن رشتیه به شوهرش میگه : مرد !!!! همه مردهای محل یه کشور اروپایی رفتن تو هم یه گوری برو دیگه ! مرده هم میگه باشه من میرم 2 هفته زیر تخت خواب هر کی پرسید بگو شوهرم رفته اروپا ! مرده میره زیر تخت و از فردا زنه هر شب یه مردی رو میآورده خونش تا آخر رشتیه غیرتی میشه و داد میزنه : حیف که اروپا هستم صبر کن برگردم !!!!!!
- به زن رشتیه میگن موقع سکس با شوهرت حرف هم میزنی ؟ میگه آره ! اگه تلفن بزنه حرف میزنم !
- به یه رشتیه میگن ماشین مدل بالا بهتره یا دختر خوشگل ؟ میگه دختر خوشگل بهتره ! چون ماشین خراب بشه کلی خرج داره ولی زن که خراب بشه کلی در آمد داره !!!!
خلاصه انقدر حرف زدم تا بگم آقا آرش ما که امشب شب عروسیش هستش همیشه خوشبخت باشه و امیدوارم که زندگی شیرینی داشته باشه و هر لحظه از زندگی مشترک لذت ببره و قدر زندگی رو بدونه .
همیشه شاد باشید .

دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۸

پراکنده های عید !


پراکنده های عید
تا حالا یادم نمیاد ایام عید رفته باشم مسافرت !!! همیشه در مغازه بودم و خانواده رفتن مسافرت .
امروز بابا گفت شاید به خاطر کاری که واسش پیش اومده نتونه بره مسافرت و این عید شاید من برم !!! البته من مسافرت کردن رو خیلی دوست دارم مخصوصا تو ایامی که همه میرن مثل عید .


تا چند روز آینده برنامه مشخص میشه .


تو زندگی آینده خودم حتما هفته اول عید رو به هزار و یک دلیل میرم مسافرت!
همیشه از دید و بازدیدهای عید متنفر بودم !!! طرف سالی یک بار احوالت رو نمی پرسه و ایام عید برای جبران کمبود ویتامین های بدنشون میریزن خونه و تا آخر وقت میخورن !!!!!
اقوام پدری که ژن های ترکی فوق العاده فعال هستش و توی زندگی خودم هیچ وقت احساس راحتی نکردم !!! زمانی که پا میزارن خونه برای عید دیدنی خیلی حرص می خورم ! و از اونجایی که آدم فوق العاده پر رو رویی هستم خیلی محترمانه ! سعی می کنم زمان موندنشون رو کم کنم !!!
از طرفی اقوام مادری خیلی خیلی عالی هستن و به جای پول کمی هم به مسائل جانبی زندگی ارزش قائل هستن و از مصاحبت با اون فوق العاده لذت می برم !
دختر خاله ای دارم که به خاطر راحتی میگم بهش وجی !و شوهرش به نام مسعود !
فوق العاده زندگی شیک و دلپذیری دارن !
راستش همیشه به این خانواده حسودیم میشه ! تو مشکلات خیلی زیادی با هم ازدواج کردن ! حتی یادم میاد عروسی بسیار ساده ای برگزار کردن و الان 14 سال هست که با هم هستن .
وقتی امروز تماس گرفتن که میان بقدری خوشحال شدم که حد نداشت !
زمانی که اومدن کمی بعد یکی دیگه از دختر خاله هام به همراه شوهرش اومد که بیشتر از 5 سال نیست که با هم ازدواج کردن و در شرف طلاق هستن !!!!!!!!!!!!!!!!!
وقتی اومدن به وجی گفتم تقابل 2 دختر خاله جالبه ها!!!
- آره نادر !تقابل شوهرامون جالبتره !!!!
زمانی که اومدن بیشتر به کیفیت زندگی این دو دختر خالم نگاه می کردم !
وجی خیلی خنده رو و خیلی راحت و عاشق زندگیش و دختر و شوهرش !
ولی اون یکی کلی مشکل و ....
کمی بعد وجی اومد کنارم :
- چی شده ؟
- هیچی وجی ! چرا مسعود کت شلوار نداره !
- نداره !!!!!!!!! گفته بعد از عید میخوا د بخره تا تخفیف بگیره !!! (صدای خنده)
- بهش میاد وجی تیپ اسپورت !!!
- آره راست میگی !!! خوبه نمیره !!!
- منم از خنده ریسه رفتم
مسعود که حرف وجی رو شنیده بود :
- وجی غیبت نکن عزیزم !!! من تیپ اسپورت میزنم .
- گفتم : وجی خانواده خوشبختی داری ! قدرش رو بدون
- نادر واسه خانوادم و حفظ روابط نزدیکم با مسعود وقت گذاشتم . من زندگیم رو دوست دارم
- آرزو می کنم همیشه پاینده باشه خانواده تون .
روز دوم عیدم هم گذشت با کلی مهمون که بهترینش دختر خاله وجی و مسعود بودن با دختر خوشگل و خوردنیشون .
در ضمن امروز روی شکل و شمایل وبلاگم کار کردم و بعد از 2 سال یه خونه تکونی اساسی کردم که به مرور بهترش می کنم .
به دوستای قدیمی خودم ایمیل زدم . قبل از سربازی این وبلاگ من چه برو بیایی داشت ! ولی الان حتی دوستانم فرصت ندارن ایمیل خودشون رو چک کنن . ولی من به همشون این سال نو رو تبریک می گم .
امید وارم امسال سال خیلی خوبی باشه برای همه و همه احساس خوشبختی کنن مثل دختر خاله وجی و مسعود .
همیشه شاد باشید .



شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۸

سال نو مبارک باد


عید بر همه عاشقان مبارک باد .

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

ایران 1 - کنیا 0 !!!!!!!!!!!!!!

با دیگران چگونه ارتباط برقرار می کنید ؟
یا با نزدیکان خودتون مثل افراد خانواده ؟ یا سوال سختری بپرسم :
با برادر و یا خواهر کوچکتر از خودتون چطور ارتباط برقرار می کنید ؟ یا با فرزند خودتون ؟
فرض کنید مادر خانواده هستید و پسر 5 سالتون میاد پیشتون و از شما سوال میکنه :
مامان ! چرا دودول بابا انقد بزرگتر از دودول منه ؟ !!!!!
شما به عنوان مادر چه پاسخی میدید به فرزند دلبندتون !
بریم سر وقت ارتباط با عزیزان کوچکتر از خودمون .
برادر من که اگه اشتباه نکنم باید 16 یا 17 سالش هستش . اعتراف می کنم که تا الان درست نشناختمش !!! یعنی خدمت سربازی واقعا و به جد من رو 2 سال از زندگی و تمام ابعاد اون عقب انداخته . حتی خودمم رو هم فراموش کرده بودم !!!
از زمانی که خدمت نمیرم زمان بیشتری رو در خانواده دارم و چون داداش رضا خدمته طبیعتا با علی بیشتر هستم !
از هر روشی که خواستم به علی نفوذ کنم نتونستم !!! و با زیرکی که داشت از مسائل و ارتباط برقرار کردن با من امتنا میکرد و به قولی با من جوش نمیخورد .
خیلی خیلی فکر کردم و من خودم که ادعا میکنم که میتونم ارتباط به راحتی برقرار کنم کم آورده بودم !!! و به این نتیجه رسیدم که بهترین و ساده ترین راه برای اینکه بتونم نزدیک بشم و علاوه بر برادر بودن بتونیم دوستان صمیمی باشیم این هستش که علائق اون رو بشناسم !!! دقیقا همون چیزی که تو این سن دوست داشتم بقیه بفهمن !!!!
علی دیوننه فوتبال هستش !!!! علاوه بر اینکه تو یکی از مدارس حرفه ای فوتبال زیر نظر یکی از مربیان تحت تمرین هستش نام و نام خانوادگی و اسم زن و تعدا فرزند و ... بازیکنان !!! رو داره .
وارد بحث های فوق العاده تخصصی فوتبال میشه که هر کسی کم میاره !!!!!!!!!!!!!
البته نظر شخصی من این هستش که این مسئله دوره ای هستش و زیاد دووم نمیاره !!! چون پسرا برخلاف دختر بچه ها واقعا کنجکاوتر و شرور تر هستن و غرور هم که حرف اول رو میزنه !!!!!
برای همین منظور هفته گذشته رفتم سراغ وسائل قدیمی خودم و دنبال دفتری میگشتم که عکس های فوتبالیست های زمان خودم رو از روزنامه میکندم و خیلی با سلیقه میچسبوندم رو ورق های اون !!!!
عکس های عابدزاده !!!! خداد عزیزی و علی دائی و برزیل و !!!!!!!!!!!!
با ورق زدن اون رفته بودم تو حال و هوای نوجوونی خودم . واقعا چقدر عمر کوتاهه !!!!!
به علی دادم و گفتم علی بیا !!!
- نادر داداش مگه توام فوتبال رو دوست داری !!
- آره دیوننه !!! بزن قدش !!!!
- خیلی با غرور !!! نه بابا !!!!!!!!!!!
- آره جیگر
- اونم مثل خودت استقلالی !!!!
از سی دی فروشی های انقلاب هم جدیدترین بازی فوتبال رو به همراه گیم پد خریدم و هر شب یکی دو دست بازی می کنم با اون !!!!
برای بازی استقلال و پرسپولیس هم پسر خاله ها رو دعوت کرده بودم خونه و یه سری پرچم آبی و قرمز هم تهیه کرده بودم !!! به همراه تنقلات و مثل استادیم !!!!!!
انقدر هیجان انگیز بود اون روز که حد نداشت !!!! جیغ و فریاد و داد و . حتی پسر خاله ها هم انرژی تخلیه می کردن و با علی که ازشون بیشتر از 10 سال کوچکتر بود بحث و جنگ میکردن سر بازی !!!!
به همین راحتی تونستم با علی ارتباط داشته باشم !!!! حتی حرف هایی رو میزنه که شاید به هیچ کس نمی گفت . از خواسته هاش ، از دوستاش ، حتی از شیطونیاش !!!!
به علی قول داده بودم قبل از پایان امسال میبرمش استادیم آزادی که خودم تا حالا نرفته بودم !!!!!!!!!!!!!!!
بازی ایران – کنیا تجربه اول و فوق العاده هیجان انگیزی بود که داشتم به همراه علی
البته ناگفته نماند که اون دو تا فحشی رو هم که بلد نبودم یاد گرفتم !!!!
همیشه شاد باشید .

حکایت سرماخوردگی شدید من !

حکایت بیماری
آخرین سرماخوردگی سال 87 رو هم سپری کردم .
از دیروز کمی بهتر شده حالم و سر پا شدم . بدترین سرماخوردگی سال رو تو این یک هفته سپری کردم .
البته مقصر خودم شدم . پنج شنبه گذشته که از استخر برگشتم هوا کمی بادی و سرد بود و تازه گشتنم گرفته بود !!!!! بالاخره ژن های ترکی هرزگاهی فعال میشن دیگه !!!!
اما این سرما خوردگی من عجب حکایتی داشت !!! 2 تا اتفاق خیلی مهم و بسیار اساسی در حال وقوع بود .
اولی عقیم شدن محمود (دوست بسیار نزدیکم)
دومی ناشنوا شدن من !!! یا همون کر شدن !!!
از هر چی دکتر هست متنفرم !!!! و وقتی میرم مطب دکتر انگار رفتم اون دنیا !!! روز سوم سرما خوردگی که دیدم واقعا حالم بده و علاوه بر سر درد های بسیار وحشتناک که ناشی از سینوزید هست احساس کردم گوشم نمیشنوه !!!!!!!
این شد که رفتم سراغ این موجودات روپوش سفید !!!
درمانگاه برخلاف همیشه خیلی خلوت بود . از کنار اتاق تزریقات میرفتم که دیدم وای !! عجب سبیل کلفتی نشسته !!! سرعت قدم های خودم رو بیشتر کردم و به قسمت پذیرش رسیدم و نوبت پزشکی عمومی گرفتم . سردرد بسیار زیادی داشتم!! کمی نشستم تا نوبتم رسید . چند تا روی در زدم و بعد در رو باز کردم و رفتم داخل !
گفتم سلام آقای دکتر !!!
- سلام به روی ماهت !!! (صدای خانم ) !!!!
- به دادم برس خانم دکتر !!!! دارم میمیرم
- خدا نکنه عزیزم !!!بیا بشین اینجا !!!
- چشم خانم دکتر !
- نه عزیزم بیا نزدیکتر !!!!
- خانم دکتر میترسم شما هم مریض بشید !!!!! (البته تو دلم گفتم انگار مرض داره این دکتره !!!!)
- مشکلت چیه !!!
- سرم داره میترکه !! گوشم سنگین میشنوه !!!
- دهنتو باز کن
- اآآآآآآآآآآآآآآآ
- وای وای وای !!! بزار گوشتم معاینه کنم !!!!
یه وسیله کرد تو گوش ما و بازم با صدای کشیده تری گفت :
- وااااااااای وای وای واییی پرده گوشت داره پاره میشه !!!!!
- دکتر سرم داره میترکه ، گوش رو ول کن !!!
- شما متاهلید ؟ !!!!!
- خانم دکتر به مریض شدنم ارتباط داره ؟!
- بله آقا !!!
دیدم اگر بگم نه !! جریان اون جکه میشه که خانمه میره دکتر و دکتر میگه خانم لخت شید بیام معاینه کنم !!! میگه چون بار اول هستش شما اول لخت بشید آقای دکتر !!!!!!!
- بله من متاهلم خانم دکتر !!!
- پس این هفته نباید انرژی هدر بدید !!!
- منظورتون رو متوجه نشدم خانم دکتر !!!!
- یعنی اینکه ببینید !!! یعنی !!
- متوجه شدم !خانم دکتر نمیشه !!! من سرما میخورم احساس نزدیکی بیشتر میکنم نسبت به خانمم !!!!!!
- نه آقا نمیشه ! شما انگار تو زمان سرما خوردگیم بله !!!
- بله خانم دکتر !!!(با کمال پر رویی !!)
- این آمپول برای سردرد !! داروخانه ها ندارن برید قسمت اورژانس !! نیم ساعت دیگه سر حالتون مینه !!! اینم کپسول فوق العاده قوی برای گوش هاتون !!!! فقط به یاد داشته باشید این کپسول ها فیل رو از پا میندازه !! ولی محض احتیاط این قرص رو هم مینویسم به نفع خانمتون هستش !!! طی دوره درمان مصرف کنید !!!!
- چشم خانم دکتر !!!! خیلی ممنون !!!
رفتم بیرون سراغ همون سبیل کلفت تزریقاتی !!!!
- عزیزم بخواب !!! اومدم !!!!!!!!!!!
- پیش خودم گفتم خدایا ای کاش امروز این درمانگاه شلوغ بود !!! من دراز کشیدم و کون مبارک هم خود نمایی میکنه !!
- آآآاخ یواش بزن تورو حضرت عباس (!!)
رفتم داروخانه و داروها رو گرفتم ! ولی داروهایی که مربوط به مسائل سکس بود رو نخوردم ولی واسم خیلی جالب بود بدونم اثر این قرص ها چی بود .
یاد دوست نزدیکم محمود افتادم که قرار بود شب بیاد پیشم . واسه گرفتن چک !!
سلام نادر جان
- سلام محمود جان ! دارم می میرم .
- خدا نکنه . زیاد مزاحم نمیشم . استراحت کن . فقط زحمت چک ها رو بکش .
- خواهش میکنم. شرط داره .
- چه شرطی !!!
- به جای من این دارو رو مصرف کن !!!!!!!!!!!!!
- نمیشه جون نادر !!!!
- پس از چک خبری نیست !!! مزاحمم نشو برو بیرون می خوام بخوابم
- شب عیدی پول لازمم نادر!!
- پس چاره ای نداری باید قبول کنی !
- حالا قرص چی هستشن ؟!
- نیدونم !!!
- باشه !!!
- محمود وای بر احوالت اگر نخوری!!!
- گفتم سه روز بعد بیا چک رو بگیر !!!
بعد از گذشت 3 روز . امشب :
- نادر !!! به دادم برس ! دختر شدم !!
- چی شده مگه !!
- نادر انگار هیچی ندارم !!!!
- چی نداری !!!!!
- نادر مردونگی ندارم !!!! اصلا هیچ احساسیم ندارم !!!!
- عقیم شدی نه ؟
- نادر آره !! به دادم برس !
- باشه ! اینم چک !!!!!!! برو از فردا مردی!!!
خوب شد نخوردم این قرص های لعنتی رو وگرنه عقیم میشدم !!!!! تازه اگر متاهل بودم بدتر !!!!
همیشه تندرست و شاد باشید .
در ضمن فردا بازی ایران – کنیا هستش احتمالا علی دادشم رو ببرم استادیم . قول دادم بهش!!!

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۷

ایز ایران و قوانین مورفی !!!!

نمیدونم واستون پیش اومده یا خیر که در انجام کاری به نتایجی میرسید که اصلا خوشایند نیست !!! من همیشه یاد قوانین آقای مورفی می ندازه که می دونم خیلی از شماها نمیدونید چی !!!! خوب می نویسم باشد که ثواب کنیم !!! البته متن زیر رو بعد از جستجوی قوانین آقای مورفی پیدا کردم که عینا" درج می کنم تا بریم سر وقت ایز ایران !!!

"یادآوری قوانین آقای مورفی تسکین دهنده بدبیاری ها و بدشانسی هاست. قانون مورفی در سال 1949 در پایگاه نیروی هوایی ادوارز شکل گرفت. مورفی مهندس هوافضا بود که روی یک پروژه کار می کرد.
در یکی از سخت ترین آزمایشهای پروژه، یک تکنسین خنگ تمام سیم ها را برعکس وصل کرد و آزمایش خراب شد. مورفی درباره این تکنسین گفت:
اگه یه راه برای خراب کردن چیزی وجود داشته باشه، او همون یه راه رو پیدا می کنه و این اولین قانون مورفی بود.
در ابتدا در فرهنگ فنی مهندسین رواج پیدا کرد و بعد به فرهنگ عامه راه پیدا کرد. بعداً قوانین دیگری هم بعد از کسب رتبه لازم از بنیاد مورفی در زمره قوانین اصلی قرار گرفتند.
قوانین مورفی و قوانین استنباط شده از آن
روزی كه چترت را فراموش می كنی باران می بارد!!!!
نان كره مالیده شده از روی كره ای اش به روی فرش سقوط می كند!
قطره رنگ همیشه سوراخی در روزنامه پیدا می كند تا بر فرش زیر آن بچكد (وتا زمانی كه خشك نشده دیده هم نمی شود)
اگر در توده یا کپه ای به دنبال چیزی بگردی، چیز مورد نظر حتما در ته قرار دارد.
هیچ کاری آن طور که به نظر می رسد ساده نیست.
وقتی در ترافیک گیر کرده ای لاینی که تو در آن هستی دیرتر راه می افتد.
هر کاری بیش از آنچه فکرش را می کنی دو برابر آنچه باید وقت می برد. مگر اینکه آن کار ساده به نظر برسد که در آن صورت سه برابر وقت می گیرد !!!!!
هر چیزی که بتواند خراب شود خراب می شود آن هم در بدترین زمان ممکن.
اگر چیزی را مقاوم در برابر حماقت احمق ها بسازی احمق باهوش تری پیدا می شود و کارت را خراب می کند !!!
در صورتی که شانس انجام درست یک کار پنجاه-پنجاه باشد احتمال غلط انجام دادن آن نود درصد است !!!
وسایل نقلیه اعم از اتوبوس، قطار، هواپیما و... همیشه دیرتر از موعد حرکت می کنند مگر آن که شما دیر برسید. در این صورت درست سر وقت رفته اند !!!!!!!!!!!
اگر به نظر می رسد همه چیزها خوب پیش می روند حتما چیزی را از قلم انداخته ای.
احتمال بد پیش رفتن کارها نسبت مستقیم با اهمیت آنها دارد.
هر وقت خودت را برای انجام دادن کاری آماده کرده ای ناچار می شوی اول کار دیگری را انجام دهی.
اشیای قیمتی اگر سقوط کنند به مکان های غیرقابل دسترس مثل کانال آب یا دستگاه زباله خرد کن (آن هم در حالی که روشن است) می افتند.
مادر همیشه راه بهتری برای انجام کارتان پیشنهاد می کند، البته بعد از اینکه کار را به سختی انجام داده باشید.
80% سؤالات امتحانات پایان ترم براساس کلاسی است که در آن غایب بوده ای.وقتی قبل از امتحانات نکات را مرور می کنی مهمترینشان ناخوانا ترینشان است.
قوانین اتوبوسی مورفی
اگر تو دیرت شده اتوبوس هم دیر می آید.
اگر زود برسی اتوبوس دیر می آید. اگر دیر برسی اتوبوس زود رسیده است.
اگر بلیت نداشته باشی پول خرد هم نداری.
وقتی پول خرد داری که بلیت هم داری.
هر چه بیشتر از راننده بپرسی که کدام ایستگاه باید پیاده شوی احتمال این که درست راهنمایی ات کند کمتر خواهد شد.
مدت زیادی منتظر اتوبوس می مانی و خبری نیست پس سیگاری روشن می کنی. به محض روشن شدن سیگار، اتوبوس می رسد. (به عبارت ساده اگر سیگار را روشن کنی اتوبوس می رسد.)!!!!
اگر برای زودتر رسیدن اتوبوس سیگار را روشن کنی اتوبوس دیرتر می آید.
قوانین كامپیوتری مورفی
دیسک مشتری در سیستم تو خوانده نمی شود.
اگر برای خواندن آن نرم افزار پیچیده ای روی سیستمت نصب کنی آخرین باری خواهد بود که چنین دیسکی به دستت می رسد.
قوانین عاشقانه ی مورفی
همه خوب ها تصاحب شده اند، اگر تصاحب نشده باشند حتما دلیلی دارد.
هر چه شخص مذکور بهتر و مناسب تر باشد، فاصله اش از تو بیشتر است.
شعور ضربدر زیبایی ضربدر در دسترس بودن مساوی عددی ثابت است. ( که این عدد همیشه صفر است).
میزان عشق دیگران نسبت به تو نسبت عکس دارد با میزان علاقه تو به آنها.
چیزهایی که یک زن را بیش از هر چیز به مردی جذب می کند همانهایی اند که چند سال بعد بیشترین تنفر را از آنها خواهد داشت.
سرنوشت آقای مورفی
یك شب در بزرگراهی پر ترافیك، بنزیِن اتوموبیل آقای مورفی تمام شد، كنار جاده منتظره تاكسی شد تا خود را به پمپ بنزیِن برساند . در حالی كه لباس سفید بر تن داشت اتوموبیل یك توریست انگلیسی كه در جهت خلاف در بزرگراه شلوغ در حركت بود او را زیر گرفت. بزرگراه اسیر ترافیك بود. آقای مورفی سفید پوشیده بود و از مسیر صحیح حركت اتوموبیل ها انتظار حادثه ای نمی رفت. با این حال توریست انگلیسی همان یك راه را پیدا كرد!!!


اما ماجرای من !!!
بیشتر از سه ماه هستش که خدمت سربازی خودم رو تموم کردم و از بد اقبالی من !!!! (قانون مورفی) تمامی استخدامات سازمانی که من خدمت میکردم از خرداد 87 بنا به دستور وزیر بسته شد !!!! و حتی با اینکه نامه استخدام خودم رو روزهای پایانی در دبیرخونه معاونت نیروی انسانی دیدم !! ولی هیچ راهی نبود جز اینکه صبر کنم .
از طرفی من بنا به رشته خودم خیلی دوست دارم که در رشته کامپیوتر فعالیت کنم برای همین منظور درخواستی به شرکت ایز ایران دادم که اونجا مشغول به کار بشم !!!! ولی چون نزدیک عید هستش شروع کاری من بعد از عید هستش (مورفی جیگر !!!!)
از طرفی به خاطر اینکه واقعا در انجام کار خودم جدی و مسئولیت پذیر هستم گذروندن مراحل گزینش برای من زیاد سخت نیست .
چند وقت پیش هم از بانک پارسیان به من اعلام شده بود که برای مصاحبه ای دعوت خواهم شد به ساختمان جدید و من تو این مدت منتظر بودم تا تماسی گرفته بشه !!!! که نشد ! (مورفی!)
آقای مورفی مادر مرده عجب قوانین جالبی گذاشته !!!
دیشب از طرف یکی از دوستانم تماسی داشتم مبنی بر اینکه رزومه کاری خودم برای شرکت ایز ایران سر ساعت 10 ببرم و توضیحاتی هم در مورد شرکت داد .
صبح داشتم حاضر می شدم تا برم و رزومه خودم رو برای تکمیل پرونده خودم بدم شرکت ایز ایران که تلفن خونه به صدا در آومد که دیدم شماره ای رو که نشون میده محل خدمت من هستش ! گوشی رو برداشتم و دیدم که یکی از جاهایی هم که امروز سر ساعت باید برم سازمان خودمون هست برای صحبت در مورد انجام وظیفه !!! و دیر نکنم که جلسه دارن!!!! (خدا رحمتت کنه آقای مورفی !!!)
منم که فقط چشم روی زبونم جاری شد .
به هر حال مجبور بودم انتخاب کنم !!!!
ای کاش یه وقت دیگه تماس گرفته بود !!
سوار تاکسی شدم و به سمت شرکت ایز ایران راهی بودم که موبایلم به صدا دراومد :
- سلام
- سلام
- از مدیریت منابع انسانی پارسیان تماس میگیرم !!!!!!!!!!!!!!
- خواهش میکنم . بفرمائید .
- برای ساعت 30/10 قرار مصاحبه دارید . حتما تشریف بیارید !!!
عجب حکایتی داشتم امروز !!!!!
هر طور که محاسبه کردم دیدم سر اون ساعت بانک نمیرسم پس خواهش کردم تا یک روز دیگه یا سر ساعت دیگه ای خدمت مدیر گرام !!! برسم ولی هر روشی بی جواب موند (مورفی کجایی ؟ ) پس گفتم کلاس کار رو حفظ کنم !!! من که پارسیان رو به همین راحتی از دست دادم .
- خانم سلام به خانم ... برسونید و اعلام بفرمائید که من جای دیگه ای مشغول هستم و کار بانکی رو اختیار نمی کنم
- جان !!! یعنی نمی آئید . همه از خداشونه !!!!
- نمیتونم بیام . جلسه دارم شرکتی . شما هم که تحت هیچ شرایطی قرار ملاقات رو عوض نمیکنید .
شروع کرد به دلیل آوردن و .... که من خداحافظی کرد م و فقط یاد آقای مورفی عزیز بودم !!!!!!!!!!!!
بعد از انجام دادن کارهای خودم در ایز ایران و شنیدن اینکه بقیه مراحل بعد از عید انجام میشه !!! به سمت سازمان خودمون رفتم تا دیداری با جناب سرهنگ داشته باشیم !!!!
منتظر موندم تا جلسه تموم بشه . بعد از احوالپرسی دعوت شدیم که از اوایل سال مدارک خودم رو برای گزینش ببرم سازمان !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (واقعا که مورفی حق داشت)
طبق معمول : چشم جناب سرهنگ !!!!!
فلسفه مورفی لبخند بزن... فردا روز بدتریه!!!!!!!!!!!!!!!
همیشه شاد باشید .

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

آیینه دل .....

امروز این وبلاگ دختر گیس بریده "مرجان" رو می خوندم . مطلبی در مورد آینه ها دروغ می گن! نوشته بود که در این مطلب به بینی و گندگی اون اشاره کرده بود !!!!!!!!!!!!!! پیرو مطالب اون و موضوع نوشته من هم مینویسم !
یادم میاد سال قبل که سازمان بودم و برای مدیریت امور ورزشی مامور هماهنگی با دبیرخونه سمینار تخصصی بودم که در مورد جراحی پلاستیک که در تهران برگذار شده بود . در پایان این سمینار اعلام شد که ایرانیان بیش از اروپاییان و آمریکایی ها بینی خود را عمل می کنند !!!!!!

این خبر یک نکته شرم آور در خودش داشت و دوست دارم نتیجه ای رو که گرفتم رو براتون بنویسم :
ما مردمانی هستیم که بیش از اون که به درونمون توجه کنیم به ظاهر خود و دیگران و دوستان و آشنایان و خلاصه همه کس و کارمون کار داریم . و معیار قضاوت ما از دیگران , زشتی و زیبایی و چهره افراد هست نه دل و باطن آنها !
پسر ها می رن سراغ دختری که زیباست و دیگه کارش به معیار ها ندارن ! و دختر ها هم بد تر !
دوستان زیادی داشتم و افراد زیادی رو دیدم که به خاطر فقط ظاهر زیبا و بستن چشم خود به روی جوهر انسانیت به هرز رفتند و
باعث نابودی هم خود هم خانواده هم ضربه به اجتماع شدند ,
اکثر ما تلاش می کنیم اگر عیب و ایرادی در هیکل خود می بینیم آن را سریعا برطرف کنیم در حالیکه هیچ وقت ایراد های اخلاقی خودمون رو درمان نکردیم و حتی اهمیت هم نمی دیم و تازه بدتر از اون خودمون رو سر تر از دیگران هم می دونیم !
وای بر ما ....
ما از درون خودمون غافلیم و نمی خواهیم به اون توجه کنیم . یک روز لاغری مد می شه برای خانم ها و سیل زنها و دختر ها سرازیر می شه به کلینیکهای لاغری و بدن سازی و دارو خانه ها .
علت اینکه می گن تو هیچ جای دنیا نمی شه مثل ایران پول در آورد همینه ! چون مردم ما مردمی ساده و ظاهر بین هستن ! یک روز مدل موی اینچنانی , یک روز مدل موی آنچنانی , یک روز احساس می کنند بینی آنها نا فرم هست و به اصطلاح دست به تغییر دکوراسیون می زنند و روزی هم خال کوبی مد می شه و روی سینه و شکم و ابرو و بازو و پا و ... بعد هم می شنویم بر اثر عدم رعایت موارد ایمنی عده ای از جوون ها دچار ایدز و هپاتیت شدند بر اثر خال کوبی های غیر مجاز و بهداشتی !
یک روز مد می شه دختر ها 2 تا گوشواره بندازن گوششون یک روز مد می شه پسر ها گوشواره بگذارند و ... یک روز پسر ها زلف می گذارند و موهاشونو رنگ می کنن و به قول حسنی از اون زهر ماری می مالن و یک روز هم دختر ها مو هاشونو پسرونه می کنند !
در ایران امروزی ما داشتن کمالات و فضل و دانش خواستگار آنچنانی نداره و به طور معمول چنین مقوله هایی در حاشیه قرار می گیره و سطحی نگری جایگزین اون می شه و رقیب بلا منازع عقل و شعور و دانش یعنی پول همیشه و همه جا عرض اندام می کنه و انسانیت رو به زمین می کوبه !
بعد هم می نالیم که فلان آغازاده فلان قدر کلاه برداری کرد و ... اکثر ما ایرانی ها از نظر فرهنگی و اجتماعی مردمانی کوته بین و ظاهر بین هستیم و بیشتر از جلوی پامون رو نمی بینیم و دید ما تا نوک بینی هامون جلوتر نمی ره و بعدهم که دچار پیشامد های ناگوار می شیم دیگران رو مسئول می دونیم !
مثل عمل های بینی که گاهی نتیجه عکس می شه و حالا خر بیار باقالی بار کن !!!! یارو دماغش هیچ ایرادی نداره اما چون می خواد از قافله عقب نمونه می ره عمل می کنه و بعد هم دماغش می شه مزرعه سیفی جات !!!ا
گر نگاه ما فراتر بود و آینده نگر بودیم حال و روز کشور ما این نبود .چو فردا شود فکر فردا کنیم .....؟!
این روزا که شهر عشق خالی ترین شهر خداست خنجره نامردمی حتی تو دسته سايه هاست وقتی که عاطفه رو می شه به آسونی خريد معنی کلام عشق خالی تر از باد هواست
همیشه شاد باشید ....

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

عدم شناخت

از وقتی رضا داداش نیست و رفته خدمت سربازی حوصلم خیلی خیلی سر ! رفته و خیلی تنهاتر شدم . پنج شنبه گذشته قبل از رفتنش یه اکیپ سر حال ! درست کردم و به اتفاق رفتیم قله توچال که گزارش اون رو دارم تکمیل می کنم .
من کلا روابط اجتماعی خوبی دارم و با علاوه بر خودمون با 2 اکیپ دیگه هم همراه شدیم که اتفاقات جالبی رخ داد .
کلی صحبت و حرف و مثل بچه مثبت ها مدام بحث های عاشقانه و فلسفی و روان شناسانه می کردیم !!!! بعد از کلی حرف و حدیث رفتیم سراغ بحث ازدواج !!! هر کس نظری می داد توی هوای سرد و برفی توچال ! یکی از پسرها به نام ایرج که همراه اکیپ شلوغ بود به همراه اجتماع فامیل اومده بود ! میگفت می خوام ازدواج کنم اما شخصی رو که انتخاب کردم رفتارهای عجیبی رو با من در پیش گرفته و من گیج شدم از این رفتارها و جواب و دلیلی برای این رفتارش پیدا نمی کنم ! !!!!!!پیشنهاد کردم بحث کنیم اکیپی !!! هر کس حرفی می گفت و قیافه ایرج دیدنی بود وقتی صحبت های بقیه رو از زاویه خودشون موضوع رو تحلیل می کردن !!! می شنید و من تا حدود زیادی سعی کردم تو مدت کوتاه با توجه به گفته های ایرج به روحیات و اخلاق اون دختر آشنا بشم , برای همین وارد بحث شدم و به تجزیه تحلیل مساله نشستیم تا ببینیم مشکل از کجاست ! !!!
یکی از نتایجی که من به اون رسیدم این بود که چقدر خوبه دو نفر که می خوان با هم ازدواج کنن اول از همه دیدگاهای همدیگه رو مد نظر داشته باشند و با شناخت کافی اقدام به ازدواج کنند !

در واقع انسان باید عاقلانه ازدواج کنه و عاشقانه زندگی ..... این جمله رو قبلا هم توی وبلاگ خودم بارها و بارها نوشتم ازدواج امر خیلی مهمی هست که انجام اون برای هر انسانی امکان پذیر هست ! اما متاسفانه دوام و بقای اون در 80% موارد با شکست مواجه می شه و علت اون هم عدم شناخت یکدیگر هست !

هر انسان بالغی می تونه به راحتی ازدواج کنه ! اما چه تضمینی وجود داره که این پیوند با دوام و پایدار بمونه وقتی که ما انتظارات و روحیات و نیازهای شریک زندگی خود رو نمی دونیم , پس چطور باید انتظار دوام زندگی رو داشته باشیم ؟ من برای نمونه مشکل خانم رو عنوان می کنم !
در جامعه ما متاسفانه هستند دخترانی که تصور درستی از پسرها و مردها ندارند و این بر می گرده به نوع سیاست های خانواده و جامعه ! اگر دخترها و همینطور پسرها از زمان مدرسه با هم در ارتباط سالم باشند می تونند با روحیات و خصوصیات روحی و عاطفی هم آشنا بشوند و در آینده به سنی می رسند که باید شریکی برای خودشون انتخاب کنند دچار مشکلات شدید عاطفی نمی شوند ! باز هم متاسفانه این روابط تا زمانی که دخترها یا پسرها تحت کنترل همه جانبه والدین قرار دارند گسسته باقی می مونه ! زمانی که دختر یا پسر وارد اجتماع می شوند و شروع به کار یا تحصیلات دانشگاهی و ارتباط با جامعه می گیرند , بطور طبیعی شروع به ارزیابی و انتخاب شریک آینده خود می کنند ! قعیت های جامعه هستند که با نگاهی کوتاه بر زندگی اطراف می تونیم ببینیماما به علت عدم شناخت کافی و نداشتن هیچ تصور ذهنی از جنس مخالف در تصمیم گیری خود دچار اشتباهات فاحشی می شوند و یا به شدت سر خورده و منزوی و افسرده !

در حالت های حادتر هم دست به اعمالی نظیر خودکشی یا فرار از خانه و یا رفتن به مواد مخدر برای تسکین درد خود می کنند ! این مسائل واروابط دختر و پسر با هم رو می تونیم به دوران زندگی تشبیه کنیم : هر انسانی دوران زندگیش به چند قسمت تقصیم شده : نوزادی - کودکی - نوجوانی - جوانی - میانسالی - پیری !! انسانها در این دوره ها نیازهای متفاوتی دارند که در دوره های بعدی اون نیازها از بین می رود و بی ارزش یا حتی مضحک جلوه می کنند !
بیشتر شما دیدید که مثلا شما موزیک های سنگین متال رو گوش می دید و پدران شما میان و به شما معترض می شن و می گن این هم شد آهنگ ؟ چند سال دیگه می فهمین چه آشغالایی گوش می دادین ! شما می خندین و می گین برو بابا نمی فهمی ! موسقی یعنی این ! از دنیا پرتی ! هم شما درست می گین هم پدرتون ! شما به این دلیل درست می گین چون در سن جوانی و نوجوانی نیاز شما به تحرک و شور و شوق و هیجان هست ! اونها هم به این دلیل درست می گن چون سن میانسالی آرامش می طلبه نه هیجان و تحرک و غوغا رو !!! اونها با این حال می کنن که گلپا بگذارند یا الاهه ناز رو و ساعتها با اون برن تو حس ! جوانها هم که پر از انرژی هستند صدای موزیک رو بلند می کنن و ریتم های تند رو ترجیح می دن ! حال با این مقدمه باید گفت :
انسان نیازهایی رو در دوران کودکی داره که باید برطرف بشه و اگه نشه در دوران بعدی زندگیش یعنی نوجوانی باعث ناهنجاری شخصیتی خواهد شد و همینطور نیازهای دوران بلوغ که اگر برآورده نشوند زندگی انسانها رو کاملا تحت تاثیر قرار می دهند !!! روابط دختر و پسر هم درست مثل این نوع نیازها می مونه ! معمولا بعد از سن بلوغ افراد شروع می کنند به شناختن جنس مخالف خود ! پسر ها سعی در ایجاد رابطه با دختر ها می کنند و دختر ها هم همینطور که امری کاملا طبیعی هست !
اما زمانی که از طریق نیروهای فشار , نظیر خانواده و ... این نیاز ها سرکوب می شه و در سالیان بعد مثلا 3 یا 4 سال بعد وقتی این پسر یا دختر دارای آزادی عمل می شوند , رفتارهایی رو بروز می دهند که غیر قابل کنترل می باشند و حتی نابود کنند زندگی آنها ! نمونه هایی از اونها در حد شدید اون خودفروشی دختران است مه همه شاهد اون هستیم ! و یا سردی و بی تفاوتی دخترها !پسری که در سن 18 سالگی باید با دختری رابطه دوستانه داشته باشه برای فقط شناخت جنس مخالف خودش , تصور کنید که در سن 24 سالگی این فرصت براش پیش بیاد ! این سن , سنی هست که پسر 24 ساله دوست داره بنا به غریزه از جنس مخالف لذت ببره . حالا فکر کنید باز هم این نیاز برطرف نشه و در سنین 27 یا 28 سالگی این فرصت آشنایی برای پسر ایجاد بشه ! این سنی هست که پسر تبدیل به مردی عاقل و بالغ از نظر فکری و جسمی شده و به دوران جوانی وارد می شه , حالا زمانی هست که باید ازدواج کنه !
در صورتی که اون چون نیازهای اولیه اش رو برآورده نکرده در این سن می خواد که شروع کنه تازه به شناخت جنس مخالف در صورتی که اصلا بطور ذهنی نمی تونه این رابطه رو بپذیره چون نیاز سنش و عرف جامعه ازدواج رو گوش زد می کنه و همین اختلالات رفتاری و شخصیتی باعث سر خوردی اون می شه ! مسلما هیچ دختری حاضر نیست با پسری در سن 28 یا 30 یا 35 سالگی رابطه دوست دختر - پسری داشته باشه و دوست داره ازدواج کنه باهاش اما وقتی که اون شخص این انگیزه و بلوغ و آگاهی رو در درونش نمی بینه چه باید بکنه ؟ این دقیقا همون موردی بود که برای ایرج پیش آمده بود ! اون دختر چون در سن مقتضی خودش نیازهای سن خودش رو برآورده نکرده بود در سنی که باید تشکیل خانواده بده , تصور دوستی رو در سر می پروراند و یکباره با حقیقت عظیمی بنام زندگی و آینده روبرو شده بود ! این برای اون یک فاصله درازی رو ایجاد کرد ! فاصله بین دوستی تا ازدواج ! چقدر درناکه برای کسی که هنوز در حال و هوای نوجوانی باقی مونده و یکباره خودش رو در دوران جوانی پیدا می کنه و پی به عقب ماندگی شخصیتی خودش می بره و ناتوان از حل مشکل خودش می مونه !!!
ایرج بنا بر گفته های خودش قبلا ازدواج کوتاه نا موفقی داشته و می تونم بگم که تجربه خوبی بدست آورده و از شکست خودش عبرت گرفته ! شاید مقصر اون بود یا نبود , این مهم نیست ! اما مهم گرفتن درس بوده !
شریکی که برای خودش در نظر گرفته بر عکس خودش انسانی بی تجربه بود ! وقتی تقاضای ازدواج مطرح شد , رابطه بین این دو شکر آب شد !
زیاد روی این مساله فکر کردم و به نظرم دلیل اون این بود که زمانی که ایرج پیش قدم شده برای ایجاد یک ارتباط اون شخص با انگیزه دوستی وارد گود شده بود , ایرج که به بلوغ ازدواج رسیده بود و خیلی از مسائل رو برای خودش حل کرده بود و می دونست که از زندگی چه توقعی داره تقاضای ازدواج رو مطرح کرد ! در صورتی که مطرح شدن تقاضای ازدواج اون دختر رو در بهت فرو برد و کلا تمام افکارش رو به هم ریخت ! شما تصور کنین که دختری که هنوز به ارتباط بین پسر و دختر بصورت یک رابطه صمیمانه و دوستانه معمولی و بدور از عشق . پایبند شدن نگاه می کنه وقتی که با تقاضای ازدواج مواجه می شه چه عکس العملی می تونه نشون بده ؟ این واکنش در اون دختر , جبهه گرفتن بود ! این جبهه گیری برای دوست من که با خودش کنار اومده بود سنگین بود و اون هم در مقابل برای اون دختر موضع گیری کرد و در نهایت یک جنگ فرسایشی بین آنها آغاز شد ! چقدر می تونه دردناک بتشه وضع انسانی که از دوران خودش عقب تر زندگی می کنه و چه ظلمی که نسبت به ما روا داشتند ..... و چه نام زیبایی بر ما نهادند : نسل سوخته !شاید 100 سال طول بکشه که این معضل از نسل ما برطرف بشه اما در این فاصله چه تعداد از انسانها زجر خواهند کشید ؟

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

همسایه های جدید

سلام .
چقدر دنیای وب عجیب شده !!!
اون اوایل که هنوز وبلاگ نویسای این مرز و بوم ! به تعداد انگشتای دست هم نمی رسید و شاهد جنگ زرگری بینشون بودیم که ادعا میکردن اولین وبلاگ نویس حرفه ای بودن !!! و حق به انصاف هم بودن ! روزی فکر نمیکردم شاهد این نوشته دختر گیس بردیه باشم که عنوان کرده

"چقدر بدم میاد یه پیام می زارن بی ربط برای معرفی وبلاگشون و بعد می رن،حکایت اوناست که زنگ می زنن فوت می!!!!!"
البته شایدم حق داشته و حق به انصاف همین مطلب رو گفته باشه . خودش می دونه و خدای خودش .
من وبلاگ های خیلی زیادی رو مرور میکنم و خیلی هم کم نظر میدم و اگر هم نظر بخوام بدم خیلی مفصل میل می کنم در ضمن کمتر هم پیش میاد که لینک کنم وبلاگ کسی رو تو وبلاگ خودم و همیشه هم کسب اجازه کردم از صاحب وبلاگ اگر بخوام این کار رو کنم .
بعد از 2 سال دور بودن از این فضای مجازی به خاطر خدمت سربازی خودم دور بودم الان فرصت می کنم تا بیام و مطلب بنویسم . ارتباط مادر و جنینی دارم باهاش !! بعضی از روزا که دلم ابری می شه این وبلاگ بیچاره هم ابری می شه و می باره بعضی از روزها که دلم می گیره !! و احتیاج به هم صحبت دارم اما هیچ کس نیست , (مثل همیشه) ناچار با سایتم باید بنالم مثل مطربی که با نوای سازش می ناله و این سایت هم شده یه جوری به قول شیده خلوتگاه دل .

دو وبلاگ جدید رو اضافه کردم بین دوستان خودم .
که نویسندش یه دختر گیس بریدس به نام مرجان . تمامی مطالب وبلاگشو خوندم . خیلی خیلی تند مینویسه و جالب ! عاشق مادرش و تمام مطالبش با پسوند واره منتشر میشه !!!! ماهی واره - گوشواره - کتاب واره !! - خودم واره !!! - همه چیز واره !!! و عکس اول سایتش جالبه .
این مطلب آخریش هم در مورد کتاب مردی که گورش گم شد بود که قاطعانه میگه بده !! من نخوندم ولی شاید بده و بچه گانه نوشته شده !
این کتاب هم تقدیم می کنم به دوستادارن کتاب . میرا نوشته كريستوفر فرانك .
شاید خوشش بیاد . اینم کتاب واره 13 !!

اما بریم سر وقت وبلاگ دوم :
وبلاگ روزمرگی های من !
وبلاگی که نام نویسنده مجهول هستش و مرموز !مثل هیتلر و نازی ها !!!!
به نام روزمره نگار ! حدود 2 هفته هستش که آپ نمی کنه و درگیر زندگی . قشنگ مینویسه و آلمان رو آباد می کنه . شعر گمنامش منو کشته !!! به هر حال خوندن این وبلاگ رو هم توصیه می کنم و برای نویسندش آرزوی سلامتی .

جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۷

بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمی شه

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۷

میوه ممنوعه ای بنام مرد

دیدید بعضی از دخترها چه کلاس های به قول خودمون چسکی !!! می زارن که تو حتی نمی تونی این جرات رو به خودت بدی که حتی کلمه ای با اون ها صحبت کنی؟

واستون پیش اومده که حتی تو بعضی موارد بشنوید که فلان دختر که تازه ازدواج کرده ولی با شوهرش با اینکه مدت زمان زیادی از ازدواج نمی گذره مشکلات جدی داره ؟

امروز یکی از دوستانم به من زنگ زد و کلی باهام حرف زد در مورد مشکلاتش و زندگی خودش . در مورد خانم خودش که احساس می کرد ازش می ترسه !!! انگار هیولا هستش !!! منم به شوخی گفتم سجاد هتمن هیولا هستش دیگه !!!!

داستان زیر رو می نویسم تا کمی با اوضاع بعضی از دختران جامعه و فرهنگ بزرگ شده اون ها توجه بیشتری داشته باشید .
وقتی چشم باز کردم و دست راست و چپ خودمو تونستم تشخیص بدم , فهمیدم اهل یه خانواده متوسط در جنوب تهران هستم و پدرم چند قطعه زمین داره و کشاورزی میکنه و مادرم هم با دوختن لباس برای در و همسایه کمک خرجیه برای خونه !
وقتی به دبستان پا گذاشتم , یک روز که از مدرسه اومدم خونه دیدم خیلی شلوغه و خاله ها و عمه ها و همه فامیل جمع هستن ! خالم به محض دیدن من دستمو گرفت و برد تا با دختر خاله ها همبازی بشم و مادر رو هم با یکی از عمه ها بردن توی یکی از اتاقها . من اما کنجکاو شدم و یواشکی از جمع کودکانه فرار کردم و رفتم ببینم چرا مادرو بردن تو اتاق ؟ در بسته بود و از پشت در صدای جیغها و ناله هاش می اومد و دلهره به دلم می ریخت . چند دقیقه بعد از شنیدن صدای پای اطرافیان رفتم و یه گوشه قایم شدم .همه زنهای فامیل بودند و بعد از چند دقیقه صدای ناله ها قطع شد و صدای گریه بچه ای بلند شد و پشت سر اون هم صدای صلوات و خنده اطرافیان ....

فردا خالم دستمو گرفت و برد پیش مادرم ! تو بغلش یه بچه کوچولو بود و پدرم هم کنارش و هر دو خندان ! بهم گفتن این برادرته !
نمیدونستم چطور برادر دار شدم ! برای همین پرسیدم این داداش کوچولو از کجا پیش ما اومده ؟
مادرم یه نگاه به پدرم انداخت و گفت خدا از آسمون برای ما فرستاده !
یکم فکر کردم و گفتم همون روزی که همه اینجا بودن و شما ناله می کردین ؟
پدرم عصبانی شد و اومد طرفم و کشیده محکمی زد توی صورتم و گفت این فضولی ها به تو نیومده برو گمشو بیرون .....
- هیچ وقت دلیل این کشیده رو نفهمیدم فقط از اون روز به بعد فهمیدم حضور این برادر کوچولو باعث کتک خوردن من شد و بعد هم فراموش شدن کامل من !
ناخودآگاه ازش متنفر شدم .. این اولین اتفاقی بود که باعث شد من از پسرها بدم بیاد ..
اون زمان همه همبازی های من بچه های همسایه بودن و گاه گاهی هم که با مادرم می رفتیم سر زمینها تا به پدرم سر بزنیم با بچه های زمیندارها که تقریبا هم سن و سال من بودن همبازی می شدم که متاسفانه اونها هم همه پسر بودن ! 9 سالم بود که دومین کتک رو از پدرم خوردم :
- اون روز داشتم با چند تا از پسرهای 10 - 15 ساله قایم موشک بازی می کردم و چشم گذاشته بودم که یهو حس کردم دنیا رو سرم خراب شد !
پدرم چنان مشتی توی کمرم کوبید که نفسم بند اومد بعد هم جلوی همه پسرها موهامو چنگ زد و کشون کشون با خودش برد و همون طوری داد میزد : دختره گیس بریده اگه یه باره دیگه ببینم داری با پسرها بازی می کنی آتیشت میزنم !!!!!
" اون روز از نگاه اون پسرها فهمیدم که اونها هم مثل من , دلیل اینکه یک دختر 9 ساله نباید با تعدادی پسر 10 - 15 ساله بازی کنه رو نفهمیدن !!!!!
وقتی به خونه هم رسیدیم پدر و مادرم هر دو افتادن به جونم و به قصد کشت کتکم زدن که اگه همسایه ها نرسیده بودن مرده بودم !توی اون 3 روزی که بخاطر این کتکها در بیمارستان بستری بودم هر چقدر که فکر کردم , دلیل بی حیا شدن و آبروریزی کردنم رو نفهمیدم .
تا 12 سالگی بخاطر این سخت گیری ها هنوز نمی فهمیدم که فرق بین یک پسر و یک دختر در چیه ؟!
اون کتک باعث شد بیشتر از قبل از هر چی مرد و پسره متنفر بشم !!!!
وقتی 16 ساله بودم قیمت زمینهای بابا به خاطر کشیدن اتوبان بهشت زهرا سر سام آور بالا رفت و زمینهایی که صد هزار تومن هم ارزش نداشت حالا شده بود چند میلیون تومن ! با فروش اونها پدرم یک روز رفت و پرسون پرسون سراغ مجله های پولداران تهرانی رو گرفت و چند روز بعد خانه ای بزرگ و یک سوپر مارکت در همون منطقه خرید و به اونجا اسباب کشی کردیم !
ما که تا دیروز با شلیته و کلاه عرق چین و دامنهای چین دار و گل منگلی زندگی می کردیم یهو تبدیل شده بودیم به یه خانواده ثروتمند شهرک غرب نشین که مجبور بودیم خودمونو با اونها هماهنگ کنیم . - روز اولی که به اونجا اسباب کشی کردیم پدرم توی تراس ایستاد و چند دقیقه ای به پسرهای جوون اون محل که با موتور و ماشینهای آخرین مدل در کنار دخترها مشغول تفریح بودن نگاه کرد و بعد با غضب به من نگاه کرد و گفت :
یکمرتبه .. فقط یک مرتبه ببینم با یکی از این پسرها حتی حرف زدی , سرت رو میبرم و توی همین باغچه چالت میکنم !!!!
این فتوای شرعی پدر , درس دیگه ای یادم داد که باور کنم همه مردها و پسرهای افعی هایی هستن که هیچ دختری حق نداره بهشون نگاه کنه !
به همین دلیل من که مدتها بود به اجبار مادرم مدرسه رو ول کرده بودم دیگه حتی در هفته ده دقیقه هم بیرون نمیرفتم از خونه تا مبادا چشمم به این مارهای خوش خط و خال بیفته !
دو سال از حضورمون در شهرک می گذشت و در این مدت از نوع رفتارها و نگاههای گاه و بیگاه پسرها در محله و یا محل کار پدرم فهمیده بودم که دختر زیبایی هستم اما هیچ وقت تصور نمی کردم که روزی طرف توجه یک پسر واقع بشم !
تا اون روز که برای خرید نون رفته بودم و یکی از همون پسرها جلوم سبز شد ! پسری که باهاش دورادور آشنا بودم و پدرش رستورانی کنار سوپر مارکت پدرم داشت و پدر و مادرم می گفتن پسر نجیب و تحصیلکرده ای هست و با جوونهای قرتی این دوره زمونه فرق داره !
وقتی جلوم ایستاد از ترس یا خجالت بود , نمی دونم , نونها از دستم به زمین ریخت و اون پسر مشغول جمع کردن نانها شد و برام تا دم در خونه آوردشون و داد دستم و رفت ! وقتی از روی اصول آداب و معاشرت به اون پسر یک دستتون درد نکنه خشک و خالی گفتم , این حرف شد یک گزارش سیاه که مادرم همون شب کف دست پدرم گذاشت و پدرم منو برد توی زیر زمین و با بیل شروع کرد به کتک زدنم اونهم درست در موقعیتی که مادرم پشت سرش بود و داشت تشویقش میکرد و فقط زمانی دست از زدنم برداشت که دستش خسته شده بود .
نتیجه این شد که من 5 روز در بیمارستان و 5 ماه با دست و پای شکسته و بدن باند پیچی شده توی خونه بستری بودم !
- حالا این هم به آموخته هام اضافه شد که حرف زدن با یک پسر حکم سم رو داره ! چند ماه بعد از بهبودم در حالیکه هنوز جای کبودی ها و زخم ها روی سر و صورتم باقی بود رفته بودم برادرم رو از مدرسه بیارم که ماشین آخرین مدلی کنار پام توقف کرد و همون پسر پیاده شد و تعارف کرد که ما رو برسونه منزل ! وقتی دیدمش با تمام بغضی که در سینه داشتم سرش داد کشیدم که : این زخمهایی که میبینی همه اش تقصیر توئه و جمع کردن اون نونها باعثش شده !
اگه نمیخوای این دفعه خانوادم منو دار بزنن دست از سرم بردار .... و با گریه راهمو کشیدم و رفتم خونه ...
یک هفته بعد پدرم گفت مهمان داریم !!
وقتی از لای کرکره اتاقم صورت مهمانها رو که داشتن وارد منزل می شدن با دسته گل و شیرینی , دیدم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و وا رفتم , بین مهمونها همون پسر هم دیده میشد !
مدام با خودم فکر می کردم اگه از اون جریان چیزی بگه چه خاکی به سرم باید بریزم ؟
اما چند دقیقه بعد بود که فهمیدم به خواستگاری من اومدن !
مطمئن بودم که پدرم به اونها جواب رد میده و اجازه نمیده من با هیچ مرد هیولایی ازدواج کنم !
اما برخلاف تصورم بعد از رفتن مهمانها هر دو با صورتی مهربون و خندون اومدن سراغم و شروع کردن به تعریف از اون پسر !
پسری که تا همین دیروز حکم میوه ممنوعه رو برام داشت حالا شده بود میوه حلال .
مگه تا همین دیروز نمیگفتن پسرها و مردها گرگ هستن و من نباید با هیچ مردی رابطه داشته باشم یا حتی حرف بزنم !
حالا چطور از یک پسر تعریف می کنن ؟ یکماه بعد پای سفره عقد نشسته بودم و پشت بندش هم عروسی !
وقتی شب اول رفتیم خونه خودمون به اون پسر که حالا شوهرم شده بود خیلی عادی گفتم : من از تو متنفرم !
اون فقط خندید و گفت : من تحملم زیاده ! تا روزی که تو عاشقم بشی مثل خواهر و برادر زندگی می کنیم و وقتی که دیگه از من متنفر نبودی زندگیمون رو شروع می کنیم !
اما این زندگی هیچ وقت شروع نشد ! من ازش می ترسیدم ! همیشه بین خودم و اون حریمی بود که بین ما فاصله می انداخت ! چون من یاد گرفته بودم که مرد یعنی افعی ! یعنی هیولا ! بیشتر ازش دور شدم ! اما با اینکه عاشقش بودم اما نمی تونستم به خودم بقبولونم که واقعا باید دوستش داشته باشم ؟
هر چقدر که اون به من مهربونی میکرد و من بیشتر ازش متنفر میشدم و دورتر میشدم ....
تا اینکه اون هم کم کم ازم فاصله گرفت ! اوایل چند روزی نمی اومد خونه ولی بعد با یه دسته گل و هدیه می اومد و میگفت : چیکار کنم , نمی تونم فراموشت کنم ....
اما آخرین بار سه ما ه پیداش نشد و بجای خودش برگه احضاریه دادگاه اومد برای طلاق .......
این سرگذشت یک رویا یا خیالبافی نیست و حقیقت محضه !
اگر زنی یا دختری رو دیدین که در اجتماع ما از مرد متنفره یا نمیتونه با پسری ارتباط برقرار کنه اصلا متوقع نباشید !
هیچ وقت بهش لقب روانی و دیوانه ندین ! فکر نکنین از کون فیل افتاده و پر افاده هست و یا بویی از عاداب و معاشرت نبرده و اُمله !
برین بگردین دنبال ریشه های این ناهنجاری ! لابد شما هم در طول دوران نوجوانی و جوانی خودتون با دخترهایی از این دست برخورد داشتید که در عین حال که شما عاشقش بودین و اون هم تظاره میکرد به دوست داشتن شما اما هیچ قدم مثبتی برای رسیدن به شما و یا دادن آوانس بیشتر برای نزدیکی و صمیمیت بیشتر نشون نداده بود !
مطمئنم که دیدین و می شناسین! دخترانی که با دست پس می زنن و با پا پیش می کشن ! دخترانی که نمی دونن عشق چیه اما دم از عشق میزنن , وقتی میپرسی ازشون که منظورت از عشق چیه ؟ با صراحت تمام در حالیکه منتظری بشنوی که عشق یعنی دوستی و محبت , در پاسخ می شنوی که عشق یعنی خدا .. عشق یعنی حق ..... و این میتونه آب سردی باشه بر شعله جوشان عشقی که از قلب شما زبانه میکشه و سرخوردگی عاطفی براتون پدید بیاره .
ایراد رو از این دختران نگیرید برید سراغ خانواده ها و پدر و مادران .کسانی مثل فمینیسم ها و همجنس بازهای زن و امثال اونها که می بینید سایه مردها رو با آر پی جی می زنن ! برین بگردین دنبال ناهنجاری های زندگی این افراد . مسلمه که هیچ دختری از شکم مادرش ضد مرد بدنیا نمیاد و این شرایط زندگیه که باعث میشه زنی از مرد متنفر بشه و زندگی نرمالی رو تجربه نکنه ! یا تا آخر عمر تنها میمونه و یا با گرایش به هم جنس خودش زندگی پوچ و باطلی رو خواهد داشت بدور از لذتی واقعی که شایسته یک انسان باشه ...
حالا شماهایی که با هزار تا آرزو چنین مشکلاتی رو حتی بعد از ازدواج پیش روی دارید باید انرژی فوق العاده زیادی رو صرف کنید تا به چنین دختری که حالا شده همسر شما مفهوم زندگی و عشق و محبت و ... رو به معنای واقعی یادآور شوید و کمک کنید تا اوضاع بهتر بشه .
شما مردهای خونه به یاد داشته باشید که ستون اصلی خانواده شما هستید و هر رفتار شما باعث شکل گرفتن این جامعه یعنی خانواده میشید . پس قبل از اینکه اطرافیان رو به این حریم مقدس و کاملا خصوصی راه بدهید با خودتون و زندگیتون صادقانه رفتار کنید و صبر و تلاش برای این بنیان ارزشمند به خرج دهید .
روی صحبتم هم با خانم ها هست که فکر می کنم با خوندن این مطلب کمی به رفتار و گذشته خودشون فکر کنند و ....
همیشه شاد باشید

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

ولنتاین

با سلام :امیدوارم همگی خوب باشید .
Valentine را به همه شما تبریک می گم و داستان زیر را تقدیم می کنم به همگی شما عزیزان :
دوران بهشت زندگی ما در بنگلادش آغاز شد . اینکه می گویم بهشت نه اینکه منظورم زندگی مرفه در آن کشور باشد ! نه ! بنگلادش هم مانند چند کشور دیگر همسایه اش کشوری فقیر است با مردمانی که اگثرشان گرسنه هستند . من و مهتاب اما , از روز اول این وضعیت را پذیرفته بودیم . فراموش نمی کنم لحظه ای را که پا به خاک آن کشور گذاشتیم مهتاب که به جهت وضعیت مالی بسیار خوب خانواده اش قبلا به چند گشور اروپایی سفر کرده بود با دیدن وضعیت آن کشور و مردمان فقیرش چنان یکه خورد که یک ساعتی کاملا متحیر شده و سکوت کرده بود . موقعی که سوار تاکسی شده تا به هتلی که قبلا دوستم رزرو کرده بود برویم , وقتی دیدم مهتاب آنطور بهت زده به خیابانهای شلوغ و مردم فقیرش نگاه می کند رو به او کردم و گفتم :نگران نباش مهتاب .... اگر چه می دانم برایت سخت است که اینجا زندگی کنی .... تو به این طور زندگی ها عادت نداری . برای تو مشکل است که در شهر آلوده ای مثل اینجا زندگی کنی ولی من عادت دارم . من بچه فقیر هستم و فرزند دشت و بیابان ! تو هم نگران نباش همیشه وضع اینطور نمی مونه . چشم روی هم بگذاری درس من تمام شده و برگشتیم به ایران . تو هم برای اینکه سختی نکشی به این فکر کن که هدف و انگیزه ات چیه ؟ .... تو به خاطر من این سختی را داری تحمل می کنی .... در حقیقت تو برای اینکه یکنفر به اوج موفقیت برسه از آن زندگی راحت دست کشیدی و همراه من شدی .. من قدر محبت تو رو می دونم مهتاب .... و مطمئن باش همیشه در کنارت هستم .حرفهایم که تمام شد مهتاب خندید و گفت :کلام تو مثل آهنگ یا یک موسقی آرامش بخش است ... همه اضطرابی که داشتم با حرفهایت از بین رفت .. مطمئن باش که من تا همیشه در کنارت هستم !و اینگونه من و مهتاب پا به بهشت زندگی مان گذاشتیم . روزهای نخست برای خود منهم مشکل بود . ما می توانستیم با آب و هوای آن منطقه کنار بیاییم اما نه با غذای آنجا که تند و پر از فلفل بود . با فرهنگ آن جامعه هم ناسازگار بودیم . اما رفته رفته جا افتادیم . دوران دانشگاه من که شروع شد کم کم به همه چیز عادت کرده بودیم . بعد هم خانه ای کوچک در حومه شهر اجاره کردیم که اگر چه در محله ای فقیر نشین و شلوغ واقع بود اما برایمان مناسب بود !در این میان مشکل مالی هم داشتیم . اگرچه من در دفتر تجاری دوستم مشغول بکار بودم اما چون تقریبا نیمه وقت کار می کردم تا بتوانم به دانشگاه بروم لذا درآمدی که نصیبم می شد چندان قابل تامل نبود ! البته اگر من و مخصوصا مهتاب اراده می کردیم پدر و مادر مهتاب به حسابمان صد هزار دلار هم واریز می کردند اما هیچ کدام راضی به این کار نبودیم . به یاد دارم شبی از بی پولی داشتیم نان و ماست می خوردیم که مهتاب یکمرتبه و بدون مقدمه گفت : بلوچ ! تا حالا فکر کردی که چرا من از خانواده ام مخصوصا بابا که تو رو خیلی دوست داره کمک مالی نمی گیرم ؟ من هم جواب دادم لابد برای اینکه می دانی من هیچ وقت جیره خوار نبودم و نمی توانم باشم ! این را که گفتم مهتاب سری تکان داد و گفت : این که می گی درست اما دلیل اصلی آن این است که همانطور که خودت می دانی در خانواده و فامیل من غیر از پدرم که از روز اول تو رو مثل پسر خودش دوست داشت بدون رو دربایستی بهت بگم هیچ کس تو رو قبول نداره ! در حقیقت همه معتقدند که تو در شان خانواده ما نیستی ! نمی خواهم ناراحتت کنم . می خوام اینها رو بگم تا ماجرا رو بفهمی ! قضیه اینه که فامیل من بالاخص مادرم که دشمن خونی توئه با من شرط بستن که انگیزه تو برای ازدواج با من سرکیسه کردن منه ! اونها هر لحظه انتظار دارند تو به من بگی از خانواده ام پول بگیرم . یعنی همان چیزی که خودت گفتی جیره خوار آنها بشی !!!مهتاب که خودش نیز از گفتن این حرفها سرخ شده بود ادامه داد : برای همین است که من حاضرم نان خالی بخورم گرسنگی بکشم اما به طرف خانواده ام دست دراز نکنم ! رو راست بهت بگم بلوچ من دلم نمی خواد اونها به غرور شکسته تو بخندند !اینها را گفت و گریست . کمی آرامش کردم و تبسمی تحویلش دادم و گفتم : من فقط خدا را شکر می کنم که تو همان زنی هستی که من همیشه آرزوی داشتنش را می کردم . بگذار صادقانه بهت بگم که من شاید روزی غرورم را لگد مال می کردم اما فقط به خاطر تو ! یعنی اگر ببینم تو داری از این وضع زجر می کشی اونقدر عاشقت هستم که حتی حاضرم نه تنها فامیل و مادر تو که حتی تمام دنیا بهم بخندن ! نه بلوچ مطمئن باش هرگز اون روز را نمی بینی چرا که من فقط عاشق غرورت شدم ! از هنگامی که حقایق را برای همدیگر شکافتیم زندگی مان شیرین تر شد . گاهی اوقات در شبانه روز فقط یک وعده غذای درست و حسابی می خوردیم اما صورتمان همیشه پر از خنده بود بسیاری از اوقات من برای رفتن و برگشتن به دانشکده چند کیلومتر را پیاده می رفتم چون پول نداشتم . اما وقتی مهتاب مشتاقانه انتظارم را می کشید تمام خستگی از تنم بیرون می رفت . با همه خستگی و نداریها و گرسنگی ها زندگیمان ادامه داشت ! پدر مهتاب مرتب با ما تماس داشت و هر بار التماس می کرد که اجازه بدهیم برایمان پول بفرستد اما مهتاب که می دانست که مادرش حتی حساب پولی را که پدرش بابت خرید سیگار می دهد می داند , موافقت نمی کرد ! آغاز سال پنجم اقامتمان در بنگلادش بود . یعنی کافی بود کمتر از یک سال دیگر سختی ها را تحمل می کردیم تا من با مدرک وکالت از دانشگاه فارغ التحصیل بشوم و برای ادامه دادن آن درس به ایران برگردم حدودا از 5 ماه مانده به اتمام درس من مهتاب شوق و ذوق برگشتن را آغاز کرد ! اگرچه در این مدت خیلی ضعیف شده بود . اگر چه فوق العاده لاغر شده بود در این مدت چهار پنج سال بارها و بارها مهتاب دچار بیماریهای سخت شد اما هر بار به کمک خدا و با پرستاری من خوب شد ! مهتاب کاملا خوشحال بود هر روز سرحالتر از قبل می شد تا اینکه ناگهان و بدون علت متوجه شدم که مهتاب کسل و ناراحت است ابتدا فکر کردم ناراحتی اش از بابت زخمی است که روی گردنش بوجود آمده . می گفت :یک روز داشتم در باغچه قدم می زدم شاخه یکی از درختان رفت توی گردنم و زخم عمیقی ایجاد کرد . به همین خاطر ابتدا فکر کردم ناراحتی اش از بابت آن زخم است مخصوصا که می دیدم روی آن زخم را پوشانده است و حتی حاضر نیست من آن را ببینم . می گفت :زخم دهن باز کرده و شکل بدی دارد نمی خواهم ناراحت بشوی . تقریبا 20 روز از زخم شدن گردنش می گذشت . اما او هنوز گردنش را پوشانده بود تا اینکه من بهش گفتم : باید بریم دکتر .... یک زخم معمولی که اینقدر طول نمی کشه ! اما او معتقد بود چیز مهمی نیست . چند مرتبه اصرار کردم و او هر بار انکار کرد . من کم کم داشتم برای سلامتش نگران می شدم تا اینکه یک شب هنگامی که خواب بود و فقط حوله مرطوبی روی گردنش انداخته بود از روی کنجکاوی حوله را کنار زدم تا زخم را ببینم که .... ناگهان از دیدن آن زخم بدشکل که بسیار مشمئز کننده بود چنان فریادی کشیدم که مهتاب هم از خواب پرید و موقعی که متوجه شد من زخم را دیده ام گریه کرد و بی آنکه حرفی بزند لباس پوشید و شبانه از خانه بیرون رفت . او خیلی اوقات وقتی که ناراحت می شد برای قدم زدن بیرون می رفت به همین خاطر فکر کردم این بار هم بعد از چند دقیقه به خانه برمی گردد. اما اشتباه می کردم او تا صبح نیامد ! فردا هم به خانه نیامد . وقتی شب دوم و سوم هم به خانه نیامد از فرط اضطراب داشتم دیوانه می شدم . اما چیزی که بود متوجه شدم که او صبحها که من دانشگاه بودم به خانه می آید و لباس عوض می کند و قبل از برگشتن من می رود ! این بود که یک روز به دانشگاه نرفتم و ساعتی را در خیابان به قدم زدن پرداختم و سپس به خانه بازگشتم ! همین که مهتاب مرا دید فریادی کشید و دوباره خواست از خانه بگریزد که رو به او کردم و نالیدم : نرو مهتاب ..... تو رو خدا نرو ... من بدون تو خیلی تنها هستم ...من نمی دونم برای چی ناراحتی ؟ اصلا نمی دونم مشکلت چیه ؟ اما هر چی که هست چرا فکر می کنی که من نمی تونم کنارت باشم ؟ مهتاب لحظه ای خیره ام شد و بعد یکباره منفجر شد و نالید : چی بهت بگم بلوچ ؟ تو می تونی یک جذامی را تحمل کنی؟ می تونی ؟ اینها را گفت و بعد قسمتهایی از دست و پا و بدنش را را نیز که پر بود از زخمهایی کریه و مشمئز کننده نشانم داد و به ادامه با گریه گفت :آره بلوچ .. من جذام گرفتم ... من یک جذامی هستم ... می فهمی ؟ نه نگران نشو ... من اولا اونقدر شعور دارم که بدانم جذام مسری است و دوم اینکه اونقدر عاشق تو هستم که دلم نخواد تو هم مثل من بدبخت بشی ! واسه همین در همان روزهای اول وقتی دکتر بهم کفت تو جذام خشک داری و جذام خشک به کسی سرایت نمی کنه ! خیالم از بابت تو راحت شد ! اما در عین حال چون می دانم که تحمل و حتی دیدن یک آدم جذامی چقدر غیر ممکنه در همین چند روز اخیر کارهای مربوط به طلاق مان را انجام دادم و کافیه تو فقط بری به سفارت و یک دفتر را امضاء کنی تا از من جدا بشی ... من هنوز هم تو رو اونقدر دوست دارم که نتونم زجر کشیدنت رو تحمل منم ! فقط چیزی که هست ازت بعنوان زنی که یک روز دوست داشتی از تو خواهش می کنم که این حقیقت تلخ را به خانواده ام نگی ! این آخرین خواهش من از توست بلوچ !! حرفهای مهتاب که تمام شد احساس کردم دارم خواب می بینم . برایم قابل قبول نبود که مهتاب همان دختری که زیبایی مهتاب را داشت , همان دختری که هر کس او رامی دید به زیباییش خیره می شد و همان دختری که روز اول من با خود فکر کردم او دختر شاه پریان است! همان دختر حالا جذام گرفته باشد ! مهتاب داشت می گریست که از خانه بیرون آمدم و جلوی در نشستم . ساعتها اشک ریختم و بر بخت بد خودم لعنت فرستادم و با خدا نجوا کردم که : خدایا چرا این بلا باید سر این زن بیچاره بیاید ؟ چرا من جذام نگرفتم ؟ چرا مهتاب ....؟ صبح جلوی در خانه نشستم و موقعی که به خودم آمدم دیدم هوا تاریک شده . می دانستم مهتاب داخل خانه منتظر من است تا با ورودم از خانه خارج شود . اما وقتی با خود اندیشیدم به این نتیجه رسیدم که :هی بلوچ : بهترین زن جهان و مهربان ترین زن عالم نصیب تو شده ... اون می تونست همان روز اول به حرف خانواده اش گوش کند و باور کند که من در شان او نیستم و به زندگی مرفه خودش ادامه بده و با شوهری از طبقه خودش ازدواج کنه . با مردی ازدواج کنه که ببرش به پاریس و به زیباترین شهرهای دنیا . نه اینکه مجبور بشه برای تحصیل شوهرش بیاد به منطقه ای که پر از بیماری است !بلوچ ! مهتاب به خاطر تو دچار این بلا شد حالا وقتش رسیده که تو خودت رو امتحان کنی و ببینی چقدر مردی !اینها را با خودم نجوا کردم و از باغچه جلوی در خانه یک گل کوچک کندم و داخل خانه شدم . همین که مهتاب گل را در دستم و لبخند را روی صورتم دید ابتدا شاد ترین خنده تمام عمرش به چهره اش نشست . اما بعد خیلی سریع گریست و نالید و گفت : نه بلوچ .. تو حق نداری به خاطر من خوشبختی رو به خودت حروم کنی . تو حق خوشبخت شدن داری بلوچ ! خندیدم و کنارش نشستم و گل را لای موهایش گذاشتم و گفتم : تو دیوونه ای دختر ... تو دیوونه ترین عاشق دنیا هستی مهتاب ... تو چرا فکر می کنی من اینقدر حیوان هستم ؟!-- اینک 7 سال از آن زمان می گذرد اجازه بدهید هیچ چیز از وضع زخمهای مهتاب نگویم فقط همین را بدانید که نزدیک به 80 درصد بدن مهتاب را جذام فرا گرفته ! دکترش در عین حال گفت : خوشبختانه به خاطر معالجاتی که پبگیر آن هستید حال عمومی همسر شما خوب است اما هیچ بعید نیست که یک روز .... یا فردا یا سال آینده یا ده سال بعد یک روز این زخمها به سیستم تنفسی اش وارد شوند و ......حرف دکتر را قطع کردم و در حالیکه نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم گفتم : نه دکتر .... حرفش را هم نزن ... من مطمئن هستم تا روزی که مهتاب عاشق باشد نخواهد مرد ! و او تا روزیکه من کنارش باشم عاشق خواهد بود ! پس مرگ هرگز به سراغش نخواهد آمد . در طول این مدت هیچ یک از کسانیکه در ایران هستند از هر دو فامیل خبر ندارند که مهتاب به چه مرضی مبتلا است ! در همه این سالها خیلی ها دوست و آشنا و ایرانی و خارجی و غریبه و ... از من پرسیده اند که چطور دلت می آید با یک جذامی زندگی کنی ؟ اما من پاسخم به همه آنها این بود که :هر وقت معنی عشق را فهمیدید , پاسخ سوالتان را خواهید گرفت ! و اما مهتاب , مهتاب در این مدت 7 سال بدون آنکه به من بگوید هر روز منتظر است که من وارد خانه بشوم و به او بگویم که : دیگر خسته شده ام !!!من اما هنوز عاشق مهتاب هستم ........

موفق باشید و شاد .

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

فوت عزیزان

تلفن خونه به صدا دراومد . اون ور خط خاله بود . بعد از کلی حال و احوالپرسی صحبت کشیده شد به اینکه قدیر ننه خیلی دوست داشت من رو ببینه و خیلی سراغ من رو می گرفت .
خدا رحمتش کنه .
وقتی توی بیمارستان تبریز بعد از اون عمل جراحی فوق العاده سنگین جون تازه ای گرفته ای بود فکر نمی کردم که قبل از اتمام خدمت سربازی من زندگی رو بدرود بگه .
به هر حال اواخر خدمت 3 تا واقعه سنگین رو دیدم .
اول فوت مامان بزرگ عزیزم بود که روحش شاد .
دوم فوت یکی از دوستان بسیار نزدیکم به نام غلام جعفری بود که یه شهرک رو سیاه پوش کرد . دختر کوچولوش الان نزدیکه که یکسالش بشه . خدا حفظش کنه .
سوم فوت یکی از دوستان دیگه من به همراه خواهرش تو سانحه رانندگی . چنان شوکی به من وارد شد وقتی عکس این خواهر و برادر رو دیدم که حد نداشت .
واقعا زندگی خیلی چرند و پرند هستش . انقدر لحظه های بد به وجود میاریم که وقتی عزیزی از دست میره تازه یادمون میفته که ای کاش بیشتر محبت می کردیم .
ای کاش با عزیزان از دست رفته بیشتر وقتمون رو گذرونده بودیم و زمانی میرسه که فقط اشک و زاری میکنیم و بعد از مدتی دوباره به زندگی عادی برمی گردیدم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .
البته نمی دونم چطور شما به مساله نگاه می کنید ولی به نظر من باید قدر لحظه های زندگی رو دونست و انقدر لحظه ها رو سخت نگذرونیم . چون شاید همین فردا نباشیم . شاید کمتر از یکسال شاید 10 سال شاید 20 سال دیگه نباشیم .
صبح که میشه باید خدا رو به خاطر 2 تا نعمت شکر کنیم اول زندگی و بعد سلامتی . هر مشکلی رو میشه به نحوی حل کرد ولی تنها مشکلی که راه حل و فرار نداره مرگ هستش و به قول بزرگان مرگ حق هر انسانی هستش .
مرگ هر کس غم و اندوه برای هر انسانی به ارمغان میاره . مرگ همنوع بسیار سخت هستش . ولی انقدر باید بزرگ و قوی باشیم که بپذیریم دنیا به هیچ کس وفا نکرده و روزی هم نوبت ما هستش .چه دیر چه زود ما به التفاوت این معامله به قول بچه های حسابداری 30 سال هستش !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بپرسیم حال هم تا زنده هستیم
ز خودخواهی و غفلت ما بس توانا هستیم
به ناگه بانگ آید رفت فلانی ... ای وای...
کنیم شیون و زاری , چو ما مرده پرستیم
بگیریم دست هم در این آشفته بازار
ای شما که یار کسان بی کسانید
محبت رفته و الفت گریزان است
در این کهنه سرا کو غمستانی؟

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷

بارون

برف رو بیشتر دوست دارید یا بارون رو ؟
عاشق بارش بارون هستم . دوست دارم تو خونه باشم و پنجره رو باز کنم و بارش بارون رو نگاه کنم و بعد ببندم و دراز بکشم و به صدای بارش بارون گوش کنم .
لذت فوق العاده زیادی می برم .
زمستان امسال برخلاف زمستان سال قبل زیاد سرد نبود .
زمستان سال 86 یکی از بی سابقه ترین زمستان ها بود . سرد . زمستانی که من سرباز بودم و صبح ها ساعت 30/5 که از خونه می زدم بیرون تا برسم سازمان تا مغز استخونم یخ میزد . البته دیگه عادت کرده بودم . بارش برف شانزدهم دی ماه سال 86 رو هیچ وقت فراموش نمی کنم . روزی که بارش برف به حدی سنگین بود که هیچ خودرویی بیشتر از 10 تا سرعت نداشت و فردای اون روز تعطیل رسمی اعلام شد . روزی که بودجه سال 87 تو مجلس بسته شد .
برف یا بارون همیشه من رو یاد خاطره های گذشته می ندازه .
امروز هم بارش زیبای بارون رو شاهد بودیم . امید وارم همه شما عزیزان تندرست باشید و قدر نعمت های خدا رو بدونید .
همیشه شاد باشید .