شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

همسایه های جدید

سلام .
چقدر دنیای وب عجیب شده !!!
اون اوایل که هنوز وبلاگ نویسای این مرز و بوم ! به تعداد انگشتای دست هم نمی رسید و شاهد جنگ زرگری بینشون بودیم که ادعا میکردن اولین وبلاگ نویس حرفه ای بودن !!! و حق به انصاف هم بودن ! روزی فکر نمیکردم شاهد این نوشته دختر گیس بردیه باشم که عنوان کرده

"چقدر بدم میاد یه پیام می زارن بی ربط برای معرفی وبلاگشون و بعد می رن،حکایت اوناست که زنگ می زنن فوت می!!!!!"
البته شایدم حق داشته و حق به انصاف همین مطلب رو گفته باشه . خودش می دونه و خدای خودش .
من وبلاگ های خیلی زیادی رو مرور میکنم و خیلی هم کم نظر میدم و اگر هم نظر بخوام بدم خیلی مفصل میل می کنم در ضمن کمتر هم پیش میاد که لینک کنم وبلاگ کسی رو تو وبلاگ خودم و همیشه هم کسب اجازه کردم از صاحب وبلاگ اگر بخوام این کار رو کنم .
بعد از 2 سال دور بودن از این فضای مجازی به خاطر خدمت سربازی خودم دور بودم الان فرصت می کنم تا بیام و مطلب بنویسم . ارتباط مادر و جنینی دارم باهاش !! بعضی از روزا که دلم ابری می شه این وبلاگ بیچاره هم ابری می شه و می باره بعضی از روزها که دلم می گیره !! و احتیاج به هم صحبت دارم اما هیچ کس نیست , (مثل همیشه) ناچار با سایتم باید بنالم مثل مطربی که با نوای سازش می ناله و این سایت هم شده یه جوری به قول شیده خلوتگاه دل .

دو وبلاگ جدید رو اضافه کردم بین دوستان خودم .
که نویسندش یه دختر گیس بریدس به نام مرجان . تمامی مطالب وبلاگشو خوندم . خیلی خیلی تند مینویسه و جالب ! عاشق مادرش و تمام مطالبش با پسوند واره منتشر میشه !!!! ماهی واره - گوشواره - کتاب واره !! - خودم واره !!! - همه چیز واره !!! و عکس اول سایتش جالبه .
این مطلب آخریش هم در مورد کتاب مردی که گورش گم شد بود که قاطعانه میگه بده !! من نخوندم ولی شاید بده و بچه گانه نوشته شده !
این کتاب هم تقدیم می کنم به دوستادارن کتاب . میرا نوشته كريستوفر فرانك .
شاید خوشش بیاد . اینم کتاب واره 13 !!

اما بریم سر وقت وبلاگ دوم :
وبلاگ روزمرگی های من !
وبلاگی که نام نویسنده مجهول هستش و مرموز !مثل هیتلر و نازی ها !!!!
به نام روزمره نگار ! حدود 2 هفته هستش که آپ نمی کنه و درگیر زندگی . قشنگ مینویسه و آلمان رو آباد می کنه . شعر گمنامش منو کشته !!! به هر حال خوندن این وبلاگ رو هم توصیه می کنم و برای نویسندش آرزوی سلامتی .

جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۷

بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمی شه

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۷

میوه ممنوعه ای بنام مرد

دیدید بعضی از دخترها چه کلاس های به قول خودمون چسکی !!! می زارن که تو حتی نمی تونی این جرات رو به خودت بدی که حتی کلمه ای با اون ها صحبت کنی؟

واستون پیش اومده که حتی تو بعضی موارد بشنوید که فلان دختر که تازه ازدواج کرده ولی با شوهرش با اینکه مدت زمان زیادی از ازدواج نمی گذره مشکلات جدی داره ؟

امروز یکی از دوستانم به من زنگ زد و کلی باهام حرف زد در مورد مشکلاتش و زندگی خودش . در مورد خانم خودش که احساس می کرد ازش می ترسه !!! انگار هیولا هستش !!! منم به شوخی گفتم سجاد هتمن هیولا هستش دیگه !!!!

داستان زیر رو می نویسم تا کمی با اوضاع بعضی از دختران جامعه و فرهنگ بزرگ شده اون ها توجه بیشتری داشته باشید .
وقتی چشم باز کردم و دست راست و چپ خودمو تونستم تشخیص بدم , فهمیدم اهل یه خانواده متوسط در جنوب تهران هستم و پدرم چند قطعه زمین داره و کشاورزی میکنه و مادرم هم با دوختن لباس برای در و همسایه کمک خرجیه برای خونه !
وقتی به دبستان پا گذاشتم , یک روز که از مدرسه اومدم خونه دیدم خیلی شلوغه و خاله ها و عمه ها و همه فامیل جمع هستن ! خالم به محض دیدن من دستمو گرفت و برد تا با دختر خاله ها همبازی بشم و مادر رو هم با یکی از عمه ها بردن توی یکی از اتاقها . من اما کنجکاو شدم و یواشکی از جمع کودکانه فرار کردم و رفتم ببینم چرا مادرو بردن تو اتاق ؟ در بسته بود و از پشت در صدای جیغها و ناله هاش می اومد و دلهره به دلم می ریخت . چند دقیقه بعد از شنیدن صدای پای اطرافیان رفتم و یه گوشه قایم شدم .همه زنهای فامیل بودند و بعد از چند دقیقه صدای ناله ها قطع شد و صدای گریه بچه ای بلند شد و پشت سر اون هم صدای صلوات و خنده اطرافیان ....

فردا خالم دستمو گرفت و برد پیش مادرم ! تو بغلش یه بچه کوچولو بود و پدرم هم کنارش و هر دو خندان ! بهم گفتن این برادرته !
نمیدونستم چطور برادر دار شدم ! برای همین پرسیدم این داداش کوچولو از کجا پیش ما اومده ؟
مادرم یه نگاه به پدرم انداخت و گفت خدا از آسمون برای ما فرستاده !
یکم فکر کردم و گفتم همون روزی که همه اینجا بودن و شما ناله می کردین ؟
پدرم عصبانی شد و اومد طرفم و کشیده محکمی زد توی صورتم و گفت این فضولی ها به تو نیومده برو گمشو بیرون .....
- هیچ وقت دلیل این کشیده رو نفهمیدم فقط از اون روز به بعد فهمیدم حضور این برادر کوچولو باعث کتک خوردن من شد و بعد هم فراموش شدن کامل من !
ناخودآگاه ازش متنفر شدم .. این اولین اتفاقی بود که باعث شد من از پسرها بدم بیاد ..
اون زمان همه همبازی های من بچه های همسایه بودن و گاه گاهی هم که با مادرم می رفتیم سر زمینها تا به پدرم سر بزنیم با بچه های زمیندارها که تقریبا هم سن و سال من بودن همبازی می شدم که متاسفانه اونها هم همه پسر بودن ! 9 سالم بود که دومین کتک رو از پدرم خوردم :
- اون روز داشتم با چند تا از پسرهای 10 - 15 ساله قایم موشک بازی می کردم و چشم گذاشته بودم که یهو حس کردم دنیا رو سرم خراب شد !
پدرم چنان مشتی توی کمرم کوبید که نفسم بند اومد بعد هم جلوی همه پسرها موهامو چنگ زد و کشون کشون با خودش برد و همون طوری داد میزد : دختره گیس بریده اگه یه باره دیگه ببینم داری با پسرها بازی می کنی آتیشت میزنم !!!!!
" اون روز از نگاه اون پسرها فهمیدم که اونها هم مثل من , دلیل اینکه یک دختر 9 ساله نباید با تعدادی پسر 10 - 15 ساله بازی کنه رو نفهمیدن !!!!!
وقتی به خونه هم رسیدیم پدر و مادرم هر دو افتادن به جونم و به قصد کشت کتکم زدن که اگه همسایه ها نرسیده بودن مرده بودم !توی اون 3 روزی که بخاطر این کتکها در بیمارستان بستری بودم هر چقدر که فکر کردم , دلیل بی حیا شدن و آبروریزی کردنم رو نفهمیدم .
تا 12 سالگی بخاطر این سخت گیری ها هنوز نمی فهمیدم که فرق بین یک پسر و یک دختر در چیه ؟!
اون کتک باعث شد بیشتر از قبل از هر چی مرد و پسره متنفر بشم !!!!
وقتی 16 ساله بودم قیمت زمینهای بابا به خاطر کشیدن اتوبان بهشت زهرا سر سام آور بالا رفت و زمینهایی که صد هزار تومن هم ارزش نداشت حالا شده بود چند میلیون تومن ! با فروش اونها پدرم یک روز رفت و پرسون پرسون سراغ مجله های پولداران تهرانی رو گرفت و چند روز بعد خانه ای بزرگ و یک سوپر مارکت در همون منطقه خرید و به اونجا اسباب کشی کردیم !
ما که تا دیروز با شلیته و کلاه عرق چین و دامنهای چین دار و گل منگلی زندگی می کردیم یهو تبدیل شده بودیم به یه خانواده ثروتمند شهرک غرب نشین که مجبور بودیم خودمونو با اونها هماهنگ کنیم . - روز اولی که به اونجا اسباب کشی کردیم پدرم توی تراس ایستاد و چند دقیقه ای به پسرهای جوون اون محل که با موتور و ماشینهای آخرین مدل در کنار دخترها مشغول تفریح بودن نگاه کرد و بعد با غضب به من نگاه کرد و گفت :
یکمرتبه .. فقط یک مرتبه ببینم با یکی از این پسرها حتی حرف زدی , سرت رو میبرم و توی همین باغچه چالت میکنم !!!!
این فتوای شرعی پدر , درس دیگه ای یادم داد که باور کنم همه مردها و پسرهای افعی هایی هستن که هیچ دختری حق نداره بهشون نگاه کنه !
به همین دلیل من که مدتها بود به اجبار مادرم مدرسه رو ول کرده بودم دیگه حتی در هفته ده دقیقه هم بیرون نمیرفتم از خونه تا مبادا چشمم به این مارهای خوش خط و خال بیفته !
دو سال از حضورمون در شهرک می گذشت و در این مدت از نوع رفتارها و نگاههای گاه و بیگاه پسرها در محله و یا محل کار پدرم فهمیده بودم که دختر زیبایی هستم اما هیچ وقت تصور نمی کردم که روزی طرف توجه یک پسر واقع بشم !
تا اون روز که برای خرید نون رفته بودم و یکی از همون پسرها جلوم سبز شد ! پسری که باهاش دورادور آشنا بودم و پدرش رستورانی کنار سوپر مارکت پدرم داشت و پدر و مادرم می گفتن پسر نجیب و تحصیلکرده ای هست و با جوونهای قرتی این دوره زمونه فرق داره !
وقتی جلوم ایستاد از ترس یا خجالت بود , نمی دونم , نونها از دستم به زمین ریخت و اون پسر مشغول جمع کردن نانها شد و برام تا دم در خونه آوردشون و داد دستم و رفت ! وقتی از روی اصول آداب و معاشرت به اون پسر یک دستتون درد نکنه خشک و خالی گفتم , این حرف شد یک گزارش سیاه که مادرم همون شب کف دست پدرم گذاشت و پدرم منو برد توی زیر زمین و با بیل شروع کرد به کتک زدنم اونهم درست در موقعیتی که مادرم پشت سرش بود و داشت تشویقش میکرد و فقط زمانی دست از زدنم برداشت که دستش خسته شده بود .
نتیجه این شد که من 5 روز در بیمارستان و 5 ماه با دست و پای شکسته و بدن باند پیچی شده توی خونه بستری بودم !
- حالا این هم به آموخته هام اضافه شد که حرف زدن با یک پسر حکم سم رو داره ! چند ماه بعد از بهبودم در حالیکه هنوز جای کبودی ها و زخم ها روی سر و صورتم باقی بود رفته بودم برادرم رو از مدرسه بیارم که ماشین آخرین مدلی کنار پام توقف کرد و همون پسر پیاده شد و تعارف کرد که ما رو برسونه منزل ! وقتی دیدمش با تمام بغضی که در سینه داشتم سرش داد کشیدم که : این زخمهایی که میبینی همه اش تقصیر توئه و جمع کردن اون نونها باعثش شده !
اگه نمیخوای این دفعه خانوادم منو دار بزنن دست از سرم بردار .... و با گریه راهمو کشیدم و رفتم خونه ...
یک هفته بعد پدرم گفت مهمان داریم !!
وقتی از لای کرکره اتاقم صورت مهمانها رو که داشتن وارد منزل می شدن با دسته گل و شیرینی , دیدم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و وا رفتم , بین مهمونها همون پسر هم دیده میشد !
مدام با خودم فکر می کردم اگه از اون جریان چیزی بگه چه خاکی به سرم باید بریزم ؟
اما چند دقیقه بعد بود که فهمیدم به خواستگاری من اومدن !
مطمئن بودم که پدرم به اونها جواب رد میده و اجازه نمیده من با هیچ مرد هیولایی ازدواج کنم !
اما برخلاف تصورم بعد از رفتن مهمانها هر دو با صورتی مهربون و خندون اومدن سراغم و شروع کردن به تعریف از اون پسر !
پسری که تا همین دیروز حکم میوه ممنوعه رو برام داشت حالا شده بود میوه حلال .
مگه تا همین دیروز نمیگفتن پسرها و مردها گرگ هستن و من نباید با هیچ مردی رابطه داشته باشم یا حتی حرف بزنم !
حالا چطور از یک پسر تعریف می کنن ؟ یکماه بعد پای سفره عقد نشسته بودم و پشت بندش هم عروسی !
وقتی شب اول رفتیم خونه خودمون به اون پسر که حالا شوهرم شده بود خیلی عادی گفتم : من از تو متنفرم !
اون فقط خندید و گفت : من تحملم زیاده ! تا روزی که تو عاشقم بشی مثل خواهر و برادر زندگی می کنیم و وقتی که دیگه از من متنفر نبودی زندگیمون رو شروع می کنیم !
اما این زندگی هیچ وقت شروع نشد ! من ازش می ترسیدم ! همیشه بین خودم و اون حریمی بود که بین ما فاصله می انداخت ! چون من یاد گرفته بودم که مرد یعنی افعی ! یعنی هیولا ! بیشتر ازش دور شدم ! اما با اینکه عاشقش بودم اما نمی تونستم به خودم بقبولونم که واقعا باید دوستش داشته باشم ؟
هر چقدر که اون به من مهربونی میکرد و من بیشتر ازش متنفر میشدم و دورتر میشدم ....
تا اینکه اون هم کم کم ازم فاصله گرفت ! اوایل چند روزی نمی اومد خونه ولی بعد با یه دسته گل و هدیه می اومد و میگفت : چیکار کنم , نمی تونم فراموشت کنم ....
اما آخرین بار سه ما ه پیداش نشد و بجای خودش برگه احضاریه دادگاه اومد برای طلاق .......
این سرگذشت یک رویا یا خیالبافی نیست و حقیقت محضه !
اگر زنی یا دختری رو دیدین که در اجتماع ما از مرد متنفره یا نمیتونه با پسری ارتباط برقرار کنه اصلا متوقع نباشید !
هیچ وقت بهش لقب روانی و دیوانه ندین ! فکر نکنین از کون فیل افتاده و پر افاده هست و یا بویی از عاداب و معاشرت نبرده و اُمله !
برین بگردین دنبال ریشه های این ناهنجاری ! لابد شما هم در طول دوران نوجوانی و جوانی خودتون با دخترهایی از این دست برخورد داشتید که در عین حال که شما عاشقش بودین و اون هم تظاره میکرد به دوست داشتن شما اما هیچ قدم مثبتی برای رسیدن به شما و یا دادن آوانس بیشتر برای نزدیکی و صمیمیت بیشتر نشون نداده بود !
مطمئنم که دیدین و می شناسین! دخترانی که با دست پس می زنن و با پا پیش می کشن ! دخترانی که نمی دونن عشق چیه اما دم از عشق میزنن , وقتی میپرسی ازشون که منظورت از عشق چیه ؟ با صراحت تمام در حالیکه منتظری بشنوی که عشق یعنی دوستی و محبت , در پاسخ می شنوی که عشق یعنی خدا .. عشق یعنی حق ..... و این میتونه آب سردی باشه بر شعله جوشان عشقی که از قلب شما زبانه میکشه و سرخوردگی عاطفی براتون پدید بیاره .
ایراد رو از این دختران نگیرید برید سراغ خانواده ها و پدر و مادران .کسانی مثل فمینیسم ها و همجنس بازهای زن و امثال اونها که می بینید سایه مردها رو با آر پی جی می زنن ! برین بگردین دنبال ناهنجاری های زندگی این افراد . مسلمه که هیچ دختری از شکم مادرش ضد مرد بدنیا نمیاد و این شرایط زندگیه که باعث میشه زنی از مرد متنفر بشه و زندگی نرمالی رو تجربه نکنه ! یا تا آخر عمر تنها میمونه و یا با گرایش به هم جنس خودش زندگی پوچ و باطلی رو خواهد داشت بدور از لذتی واقعی که شایسته یک انسان باشه ...
حالا شماهایی که با هزار تا آرزو چنین مشکلاتی رو حتی بعد از ازدواج پیش روی دارید باید انرژی فوق العاده زیادی رو صرف کنید تا به چنین دختری که حالا شده همسر شما مفهوم زندگی و عشق و محبت و ... رو به معنای واقعی یادآور شوید و کمک کنید تا اوضاع بهتر بشه .
شما مردهای خونه به یاد داشته باشید که ستون اصلی خانواده شما هستید و هر رفتار شما باعث شکل گرفتن این جامعه یعنی خانواده میشید . پس قبل از اینکه اطرافیان رو به این حریم مقدس و کاملا خصوصی راه بدهید با خودتون و زندگیتون صادقانه رفتار کنید و صبر و تلاش برای این بنیان ارزشمند به خرج دهید .
روی صحبتم هم با خانم ها هست که فکر می کنم با خوندن این مطلب کمی به رفتار و گذشته خودشون فکر کنند و ....
همیشه شاد باشید

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

ولنتاین

با سلام :امیدوارم همگی خوب باشید .
Valentine را به همه شما تبریک می گم و داستان زیر را تقدیم می کنم به همگی شما عزیزان :
دوران بهشت زندگی ما در بنگلادش آغاز شد . اینکه می گویم بهشت نه اینکه منظورم زندگی مرفه در آن کشور باشد ! نه ! بنگلادش هم مانند چند کشور دیگر همسایه اش کشوری فقیر است با مردمانی که اگثرشان گرسنه هستند . من و مهتاب اما , از روز اول این وضعیت را پذیرفته بودیم . فراموش نمی کنم لحظه ای را که پا به خاک آن کشور گذاشتیم مهتاب که به جهت وضعیت مالی بسیار خوب خانواده اش قبلا به چند گشور اروپایی سفر کرده بود با دیدن وضعیت آن کشور و مردمان فقیرش چنان یکه خورد که یک ساعتی کاملا متحیر شده و سکوت کرده بود . موقعی که سوار تاکسی شده تا به هتلی که قبلا دوستم رزرو کرده بود برویم , وقتی دیدم مهتاب آنطور بهت زده به خیابانهای شلوغ و مردم فقیرش نگاه می کند رو به او کردم و گفتم :نگران نباش مهتاب .... اگر چه می دانم برایت سخت است که اینجا زندگی کنی .... تو به این طور زندگی ها عادت نداری . برای تو مشکل است که در شهر آلوده ای مثل اینجا زندگی کنی ولی من عادت دارم . من بچه فقیر هستم و فرزند دشت و بیابان ! تو هم نگران نباش همیشه وضع اینطور نمی مونه . چشم روی هم بگذاری درس من تمام شده و برگشتیم به ایران . تو هم برای اینکه سختی نکشی به این فکر کن که هدف و انگیزه ات چیه ؟ .... تو به خاطر من این سختی را داری تحمل می کنی .... در حقیقت تو برای اینکه یکنفر به اوج موفقیت برسه از آن زندگی راحت دست کشیدی و همراه من شدی .. من قدر محبت تو رو می دونم مهتاب .... و مطمئن باش همیشه در کنارت هستم .حرفهایم که تمام شد مهتاب خندید و گفت :کلام تو مثل آهنگ یا یک موسقی آرامش بخش است ... همه اضطرابی که داشتم با حرفهایت از بین رفت .. مطمئن باش که من تا همیشه در کنارت هستم !و اینگونه من و مهتاب پا به بهشت زندگی مان گذاشتیم . روزهای نخست برای خود منهم مشکل بود . ما می توانستیم با آب و هوای آن منطقه کنار بیاییم اما نه با غذای آنجا که تند و پر از فلفل بود . با فرهنگ آن جامعه هم ناسازگار بودیم . اما رفته رفته جا افتادیم . دوران دانشگاه من که شروع شد کم کم به همه چیز عادت کرده بودیم . بعد هم خانه ای کوچک در حومه شهر اجاره کردیم که اگر چه در محله ای فقیر نشین و شلوغ واقع بود اما برایمان مناسب بود !در این میان مشکل مالی هم داشتیم . اگرچه من در دفتر تجاری دوستم مشغول بکار بودم اما چون تقریبا نیمه وقت کار می کردم تا بتوانم به دانشگاه بروم لذا درآمدی که نصیبم می شد چندان قابل تامل نبود ! البته اگر من و مخصوصا مهتاب اراده می کردیم پدر و مادر مهتاب به حسابمان صد هزار دلار هم واریز می کردند اما هیچ کدام راضی به این کار نبودیم . به یاد دارم شبی از بی پولی داشتیم نان و ماست می خوردیم که مهتاب یکمرتبه و بدون مقدمه گفت : بلوچ ! تا حالا فکر کردی که چرا من از خانواده ام مخصوصا بابا که تو رو خیلی دوست داره کمک مالی نمی گیرم ؟ من هم جواب دادم لابد برای اینکه می دانی من هیچ وقت جیره خوار نبودم و نمی توانم باشم ! این را که گفتم مهتاب سری تکان داد و گفت : این که می گی درست اما دلیل اصلی آن این است که همانطور که خودت می دانی در خانواده و فامیل من غیر از پدرم که از روز اول تو رو مثل پسر خودش دوست داشت بدون رو دربایستی بهت بگم هیچ کس تو رو قبول نداره ! در حقیقت همه معتقدند که تو در شان خانواده ما نیستی ! نمی خواهم ناراحتت کنم . می خوام اینها رو بگم تا ماجرا رو بفهمی ! قضیه اینه که فامیل من بالاخص مادرم که دشمن خونی توئه با من شرط بستن که انگیزه تو برای ازدواج با من سرکیسه کردن منه ! اونها هر لحظه انتظار دارند تو به من بگی از خانواده ام پول بگیرم . یعنی همان چیزی که خودت گفتی جیره خوار آنها بشی !!!مهتاب که خودش نیز از گفتن این حرفها سرخ شده بود ادامه داد : برای همین است که من حاضرم نان خالی بخورم گرسنگی بکشم اما به طرف خانواده ام دست دراز نکنم ! رو راست بهت بگم بلوچ من دلم نمی خواد اونها به غرور شکسته تو بخندند !اینها را گفت و گریست . کمی آرامش کردم و تبسمی تحویلش دادم و گفتم : من فقط خدا را شکر می کنم که تو همان زنی هستی که من همیشه آرزوی داشتنش را می کردم . بگذار صادقانه بهت بگم که من شاید روزی غرورم را لگد مال می کردم اما فقط به خاطر تو ! یعنی اگر ببینم تو داری از این وضع زجر می کشی اونقدر عاشقت هستم که حتی حاضرم نه تنها فامیل و مادر تو که حتی تمام دنیا بهم بخندن ! نه بلوچ مطمئن باش هرگز اون روز را نمی بینی چرا که من فقط عاشق غرورت شدم ! از هنگامی که حقایق را برای همدیگر شکافتیم زندگی مان شیرین تر شد . گاهی اوقات در شبانه روز فقط یک وعده غذای درست و حسابی می خوردیم اما صورتمان همیشه پر از خنده بود بسیاری از اوقات من برای رفتن و برگشتن به دانشکده چند کیلومتر را پیاده می رفتم چون پول نداشتم . اما وقتی مهتاب مشتاقانه انتظارم را می کشید تمام خستگی از تنم بیرون می رفت . با همه خستگی و نداریها و گرسنگی ها زندگیمان ادامه داشت ! پدر مهتاب مرتب با ما تماس داشت و هر بار التماس می کرد که اجازه بدهیم برایمان پول بفرستد اما مهتاب که می دانست که مادرش حتی حساب پولی را که پدرش بابت خرید سیگار می دهد می داند , موافقت نمی کرد ! آغاز سال پنجم اقامتمان در بنگلادش بود . یعنی کافی بود کمتر از یک سال دیگر سختی ها را تحمل می کردیم تا من با مدرک وکالت از دانشگاه فارغ التحصیل بشوم و برای ادامه دادن آن درس به ایران برگردم حدودا از 5 ماه مانده به اتمام درس من مهتاب شوق و ذوق برگشتن را آغاز کرد ! اگرچه در این مدت خیلی ضعیف شده بود . اگر چه فوق العاده لاغر شده بود در این مدت چهار پنج سال بارها و بارها مهتاب دچار بیماریهای سخت شد اما هر بار به کمک خدا و با پرستاری من خوب شد ! مهتاب کاملا خوشحال بود هر روز سرحالتر از قبل می شد تا اینکه ناگهان و بدون علت متوجه شدم که مهتاب کسل و ناراحت است ابتدا فکر کردم ناراحتی اش از بابت زخمی است که روی گردنش بوجود آمده . می گفت :یک روز داشتم در باغچه قدم می زدم شاخه یکی از درختان رفت توی گردنم و زخم عمیقی ایجاد کرد . به همین خاطر ابتدا فکر کردم ناراحتی اش از بابت آن زخم است مخصوصا که می دیدم روی آن زخم را پوشانده است و حتی حاضر نیست من آن را ببینم . می گفت :زخم دهن باز کرده و شکل بدی دارد نمی خواهم ناراحت بشوی . تقریبا 20 روز از زخم شدن گردنش می گذشت . اما او هنوز گردنش را پوشانده بود تا اینکه من بهش گفتم : باید بریم دکتر .... یک زخم معمولی که اینقدر طول نمی کشه ! اما او معتقد بود چیز مهمی نیست . چند مرتبه اصرار کردم و او هر بار انکار کرد . من کم کم داشتم برای سلامتش نگران می شدم تا اینکه یک شب هنگامی که خواب بود و فقط حوله مرطوبی روی گردنش انداخته بود از روی کنجکاوی حوله را کنار زدم تا زخم را ببینم که .... ناگهان از دیدن آن زخم بدشکل که بسیار مشمئز کننده بود چنان فریادی کشیدم که مهتاب هم از خواب پرید و موقعی که متوجه شد من زخم را دیده ام گریه کرد و بی آنکه حرفی بزند لباس پوشید و شبانه از خانه بیرون رفت . او خیلی اوقات وقتی که ناراحت می شد برای قدم زدن بیرون می رفت به همین خاطر فکر کردم این بار هم بعد از چند دقیقه به خانه برمی گردد. اما اشتباه می کردم او تا صبح نیامد ! فردا هم به خانه نیامد . وقتی شب دوم و سوم هم به خانه نیامد از فرط اضطراب داشتم دیوانه می شدم . اما چیزی که بود متوجه شدم که او صبحها که من دانشگاه بودم به خانه می آید و لباس عوض می کند و قبل از برگشتن من می رود ! این بود که یک روز به دانشگاه نرفتم و ساعتی را در خیابان به قدم زدن پرداختم و سپس به خانه بازگشتم ! همین که مهتاب مرا دید فریادی کشید و دوباره خواست از خانه بگریزد که رو به او کردم و نالیدم : نرو مهتاب ..... تو رو خدا نرو ... من بدون تو خیلی تنها هستم ...من نمی دونم برای چی ناراحتی ؟ اصلا نمی دونم مشکلت چیه ؟ اما هر چی که هست چرا فکر می کنی که من نمی تونم کنارت باشم ؟ مهتاب لحظه ای خیره ام شد و بعد یکباره منفجر شد و نالید : چی بهت بگم بلوچ ؟ تو می تونی یک جذامی را تحمل کنی؟ می تونی ؟ اینها را گفت و بعد قسمتهایی از دست و پا و بدنش را را نیز که پر بود از زخمهایی کریه و مشمئز کننده نشانم داد و به ادامه با گریه گفت :آره بلوچ .. من جذام گرفتم ... من یک جذامی هستم ... می فهمی ؟ نه نگران نشو ... من اولا اونقدر شعور دارم که بدانم جذام مسری است و دوم اینکه اونقدر عاشق تو هستم که دلم نخواد تو هم مثل من بدبخت بشی ! واسه همین در همان روزهای اول وقتی دکتر بهم کفت تو جذام خشک داری و جذام خشک به کسی سرایت نمی کنه ! خیالم از بابت تو راحت شد ! اما در عین حال چون می دانم که تحمل و حتی دیدن یک آدم جذامی چقدر غیر ممکنه در همین چند روز اخیر کارهای مربوط به طلاق مان را انجام دادم و کافیه تو فقط بری به سفارت و یک دفتر را امضاء کنی تا از من جدا بشی ... من هنوز هم تو رو اونقدر دوست دارم که نتونم زجر کشیدنت رو تحمل منم ! فقط چیزی که هست ازت بعنوان زنی که یک روز دوست داشتی از تو خواهش می کنم که این حقیقت تلخ را به خانواده ام نگی ! این آخرین خواهش من از توست بلوچ !! حرفهای مهتاب که تمام شد احساس کردم دارم خواب می بینم . برایم قابل قبول نبود که مهتاب همان دختری که زیبایی مهتاب را داشت , همان دختری که هر کس او رامی دید به زیباییش خیره می شد و همان دختری که روز اول من با خود فکر کردم او دختر شاه پریان است! همان دختر حالا جذام گرفته باشد ! مهتاب داشت می گریست که از خانه بیرون آمدم و جلوی در نشستم . ساعتها اشک ریختم و بر بخت بد خودم لعنت فرستادم و با خدا نجوا کردم که : خدایا چرا این بلا باید سر این زن بیچاره بیاید ؟ چرا من جذام نگرفتم ؟ چرا مهتاب ....؟ صبح جلوی در خانه نشستم و موقعی که به خودم آمدم دیدم هوا تاریک شده . می دانستم مهتاب داخل خانه منتظر من است تا با ورودم از خانه خارج شود . اما وقتی با خود اندیشیدم به این نتیجه رسیدم که :هی بلوچ : بهترین زن جهان و مهربان ترین زن عالم نصیب تو شده ... اون می تونست همان روز اول به حرف خانواده اش گوش کند و باور کند که من در شان او نیستم و به زندگی مرفه خودش ادامه بده و با شوهری از طبقه خودش ازدواج کنه . با مردی ازدواج کنه که ببرش به پاریس و به زیباترین شهرهای دنیا . نه اینکه مجبور بشه برای تحصیل شوهرش بیاد به منطقه ای که پر از بیماری است !بلوچ ! مهتاب به خاطر تو دچار این بلا شد حالا وقتش رسیده که تو خودت رو امتحان کنی و ببینی چقدر مردی !اینها را با خودم نجوا کردم و از باغچه جلوی در خانه یک گل کوچک کندم و داخل خانه شدم . همین که مهتاب گل را در دستم و لبخند را روی صورتم دید ابتدا شاد ترین خنده تمام عمرش به چهره اش نشست . اما بعد خیلی سریع گریست و نالید و گفت : نه بلوچ .. تو حق نداری به خاطر من خوشبختی رو به خودت حروم کنی . تو حق خوشبخت شدن داری بلوچ ! خندیدم و کنارش نشستم و گل را لای موهایش گذاشتم و گفتم : تو دیوونه ای دختر ... تو دیوونه ترین عاشق دنیا هستی مهتاب ... تو چرا فکر می کنی من اینقدر حیوان هستم ؟!-- اینک 7 سال از آن زمان می گذرد اجازه بدهید هیچ چیز از وضع زخمهای مهتاب نگویم فقط همین را بدانید که نزدیک به 80 درصد بدن مهتاب را جذام فرا گرفته ! دکترش در عین حال گفت : خوشبختانه به خاطر معالجاتی که پبگیر آن هستید حال عمومی همسر شما خوب است اما هیچ بعید نیست که یک روز .... یا فردا یا سال آینده یا ده سال بعد یک روز این زخمها به سیستم تنفسی اش وارد شوند و ......حرف دکتر را قطع کردم و در حالیکه نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم گفتم : نه دکتر .... حرفش را هم نزن ... من مطمئن هستم تا روزی که مهتاب عاشق باشد نخواهد مرد ! و او تا روزیکه من کنارش باشم عاشق خواهد بود ! پس مرگ هرگز به سراغش نخواهد آمد . در طول این مدت هیچ یک از کسانیکه در ایران هستند از هر دو فامیل خبر ندارند که مهتاب به چه مرضی مبتلا است ! در همه این سالها خیلی ها دوست و آشنا و ایرانی و خارجی و غریبه و ... از من پرسیده اند که چطور دلت می آید با یک جذامی زندگی کنی ؟ اما من پاسخم به همه آنها این بود که :هر وقت معنی عشق را فهمیدید , پاسخ سوالتان را خواهید گرفت ! و اما مهتاب , مهتاب در این مدت 7 سال بدون آنکه به من بگوید هر روز منتظر است که من وارد خانه بشوم و به او بگویم که : دیگر خسته شده ام !!!من اما هنوز عاشق مهتاب هستم ........

موفق باشید و شاد .

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

فوت عزیزان

تلفن خونه به صدا دراومد . اون ور خط خاله بود . بعد از کلی حال و احوالپرسی صحبت کشیده شد به اینکه قدیر ننه خیلی دوست داشت من رو ببینه و خیلی سراغ من رو می گرفت .
خدا رحمتش کنه .
وقتی توی بیمارستان تبریز بعد از اون عمل جراحی فوق العاده سنگین جون تازه ای گرفته ای بود فکر نمی کردم که قبل از اتمام خدمت سربازی من زندگی رو بدرود بگه .
به هر حال اواخر خدمت 3 تا واقعه سنگین رو دیدم .
اول فوت مامان بزرگ عزیزم بود که روحش شاد .
دوم فوت یکی از دوستان بسیار نزدیکم به نام غلام جعفری بود که یه شهرک رو سیاه پوش کرد . دختر کوچولوش الان نزدیکه که یکسالش بشه . خدا حفظش کنه .
سوم فوت یکی از دوستان دیگه من به همراه خواهرش تو سانحه رانندگی . چنان شوکی به من وارد شد وقتی عکس این خواهر و برادر رو دیدم که حد نداشت .
واقعا زندگی خیلی چرند و پرند هستش . انقدر لحظه های بد به وجود میاریم که وقتی عزیزی از دست میره تازه یادمون میفته که ای کاش بیشتر محبت می کردیم .
ای کاش با عزیزان از دست رفته بیشتر وقتمون رو گذرونده بودیم و زمانی میرسه که فقط اشک و زاری میکنیم و بعد از مدتی دوباره به زندگی عادی برمی گردیدم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .
البته نمی دونم چطور شما به مساله نگاه می کنید ولی به نظر من باید قدر لحظه های زندگی رو دونست و انقدر لحظه ها رو سخت نگذرونیم . چون شاید همین فردا نباشیم . شاید کمتر از یکسال شاید 10 سال شاید 20 سال دیگه نباشیم .
صبح که میشه باید خدا رو به خاطر 2 تا نعمت شکر کنیم اول زندگی و بعد سلامتی . هر مشکلی رو میشه به نحوی حل کرد ولی تنها مشکلی که راه حل و فرار نداره مرگ هستش و به قول بزرگان مرگ حق هر انسانی هستش .
مرگ هر کس غم و اندوه برای هر انسانی به ارمغان میاره . مرگ همنوع بسیار سخت هستش . ولی انقدر باید بزرگ و قوی باشیم که بپذیریم دنیا به هیچ کس وفا نکرده و روزی هم نوبت ما هستش .چه دیر چه زود ما به التفاوت این معامله به قول بچه های حسابداری 30 سال هستش !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بپرسیم حال هم تا زنده هستیم
ز خودخواهی و غفلت ما بس توانا هستیم
به ناگه بانگ آید رفت فلانی ... ای وای...
کنیم شیون و زاری , چو ما مرده پرستیم
بگیریم دست هم در این آشفته بازار
ای شما که یار کسان بی کسانید
محبت رفته و الفت گریزان است
در این کهنه سرا کو غمستانی؟

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷

بارون

برف رو بیشتر دوست دارید یا بارون رو ؟
عاشق بارش بارون هستم . دوست دارم تو خونه باشم و پنجره رو باز کنم و بارش بارون رو نگاه کنم و بعد ببندم و دراز بکشم و به صدای بارش بارون گوش کنم .
لذت فوق العاده زیادی می برم .
زمستان امسال برخلاف زمستان سال قبل زیاد سرد نبود .
زمستان سال 86 یکی از بی سابقه ترین زمستان ها بود . سرد . زمستانی که من سرباز بودم و صبح ها ساعت 30/5 که از خونه می زدم بیرون تا برسم سازمان تا مغز استخونم یخ میزد . البته دیگه عادت کرده بودم . بارش برف شانزدهم دی ماه سال 86 رو هیچ وقت فراموش نمی کنم . روزی که بارش برف به حدی سنگین بود که هیچ خودرویی بیشتر از 10 تا سرعت نداشت و فردای اون روز تعطیل رسمی اعلام شد . روزی که بودجه سال 87 تو مجلس بسته شد .
برف یا بارون همیشه من رو یاد خاطره های گذشته می ندازه .
امروز هم بارش زیبای بارون رو شاهد بودیم . امید وارم همه شما عزیزان تندرست باشید و قدر نعمت های خدا رو بدونید .
همیشه شاد باشید .