بغض گلوشو گرفته بود.به چهره هر کدوم ما که نگاه می کرد اشک تو چشم هاش حلقه می زد.با صدایی لرزون شروع کرد به تعریف اتفاقی که براش افتاده بود:
بعد از اینکه مبلغ 3 میلیون تومن از بانک صادرات شعبه گلستان اسلامشهر گرفتم به سمت خیابان اصلی راه افتادم. ولی یک دفعه ماشینی جلوی من ترمز زد و در عقب باز شد و یک نفر از بیرون من را هل داد به داخل ماشین.
ماشین به سرعت حرکت کرد.اصلا اجازه حرف زدن هم به من نمی دادند و با سیلی و مشت جواب سوال های منو جواب می دادند.
اصلا نمی دونم به کدوم محله منو بردند . بعد از یک ساعت منو بردند به زیر زمین یک خونه بزرگ !
زیر زمین اصلا نوری نداشت و زمین آن هم نمناک بود.
بعد از یک ساعت 2 نفر اومدند و گفتند که شماره تلفن خونتون رو بده !
ولی من که فهمیدم اینا شماره منو برای اخاذی می خوان گفتم که خونه ما شماره نداره !!!
ولی اون دو نفر شروع کردند و تا تونستند من رو زدند . انقدر زدند که از هوش رفتم .نمی دونم چند ساعت ، چند روز بیهوش بودم.
تاریکه تاریک . فقط رد روز دو بار من روشنایی رو به مدت کوتاهی می دیدم و اونم زمانی بود که یکی از آنان یک دونه نون به همراه یک لیوان آب برای من می آورد.
تو این دو ماه غذای من همین بود . یک لیوان آب و یک دونه نون . بعد از دو ماه من رو چشم بسته که توانی نداشتم سوار ماشین کردند و یک جایی تو جاده پیاده کردند.
یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت نادر بیا با هم بریم خونه یکی از اقوام و... . بله ماجرایی رو که خوندید واقعی بود.
باورم نمی شد وقتی چهرهشو دیدم . لاغر و رنگ پریده و دست هاشم میلرزید.
امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید.
بعد از اینکه مبلغ 3 میلیون تومن از بانک صادرات شعبه گلستان اسلامشهر گرفتم به سمت خیابان اصلی راه افتادم. ولی یک دفعه ماشینی جلوی من ترمز زد و در عقب باز شد و یک نفر از بیرون من را هل داد به داخل ماشین.
ماشین به سرعت حرکت کرد.اصلا اجازه حرف زدن هم به من نمی دادند و با سیلی و مشت جواب سوال های منو جواب می دادند.
اصلا نمی دونم به کدوم محله منو بردند . بعد از یک ساعت منو بردند به زیر زمین یک خونه بزرگ !
زیر زمین اصلا نوری نداشت و زمین آن هم نمناک بود.
بعد از یک ساعت 2 نفر اومدند و گفتند که شماره تلفن خونتون رو بده !
ولی من که فهمیدم اینا شماره منو برای اخاذی می خوان گفتم که خونه ما شماره نداره !!!
ولی اون دو نفر شروع کردند و تا تونستند من رو زدند . انقدر زدند که از هوش رفتم .نمی دونم چند ساعت ، چند روز بیهوش بودم.
تاریکه تاریک . فقط رد روز دو بار من روشنایی رو به مدت کوتاهی می دیدم و اونم زمانی بود که یکی از آنان یک دونه نون به همراه یک لیوان آب برای من می آورد.
تو این دو ماه غذای من همین بود . یک لیوان آب و یک دونه نون . بعد از دو ماه من رو چشم بسته که توانی نداشتم سوار ماشین کردند و یک جایی تو جاده پیاده کردند.
یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت نادر بیا با هم بریم خونه یکی از اقوام و... . بله ماجرایی رو که خوندید واقعی بود.
باورم نمی شد وقتی چهرهشو دیدم . لاغر و رنگ پریده و دست هاشم میلرزید.
امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید.