دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۵

بستنی

امروز از اون روزای پر مشغله و کاری بود . البته از این روزا زیاد واسم پیش میاد و به قولی عادت دارم ولی مسئله ای که خیلی منو اذیت می کنه گرما و درجه بالای هوا هستش !!! از طرفی پوست فوق العاده حساسی دارم که به محض اینکه کمی زیر آفتاب می مونم شدیدا قرمز می شه و به قولی می سوزه !!!

امروز عصر در مغازه بودم با رضا . حدودای ساعت 7:30 بود که جفتمون از فرط خستگی ولو شدیم روی صندلی ها !!

رضا می گم خیلی گرمه !!!
- آره انصافا
حال بستنی داری
- خوب گفتی شکمو !! پا هستم خفن

نمی دونم تا حالا موقع کسب و کار مشغول خوردن چیزی شدید یا نه . واقعا لذت داره . حالا تو جمع حاجی بازاری ها که باشید آخرشه !!! باور کنید از هر چی رستوران رفتن و بیرون رفتن واسه غذا خوردن باشه بیشتر لذت داره .

خلاصه رفتم و دو تا بستنی سنتی گرفتم و اومدم مغازه . مغازه کمی خلوت بود و شروع کردیم به خوردن !

می گم رضا تو این گرما و با این خستگی خیلی می چسبه ها
- آره نادر خدا روحتو شاد کنه !!!
رضا این بستنی سنتی تو رو یاد چی می ندازه !!!
- نمی دونم . چی ؟
یازده . دوازده سالگی !! کافه قنادی گل و بلبل !!!
-وای. راست می گی . یادش بخیر .
رضا یادت می اد بستنی های کره ای !!!
- آره !! نادر یادمه وقتی حاجی نبود تو مشتری هاشو راه می نداختی !!!
رضا یادت می اد مرتضی . بابک . بیژن و...
- عجب دورانی بود .

همیشه علاوه بر اینکه به یه کار اصلی مشغول بودم دوست داشتم کارهای دیگه رو هم تجربه کنم . اصلا خصلت اینجوریه !!! مثلا

شیرینی فروشی
پخش مواد غذایی
حسابداری
تولید دم کنی !!!
جهیزیه عروس !!
فرش فروشی
پخش کاشی و سرامیک
شیشه و کریستال
لوازم خانگی
لوازم و آرایشی و بهداشتی
بسته بندی مواد غذایی
کامپیوتر
آهن و مس !!!!
یخ !!
و ...

رو در کنار کسب و کار اصلی خودم تجربه کردم و به قولی از همون بچگی تو کسب و کار و ... بودم .
حالا خاطره کافه قنادی گل و بلبل بر می گرده به تجربه ای که تو اون دوره من و رضا داشتیم . واقعا چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که من و رضا مشتری رو خفت می کردیم و بستنی می چپوندیم تو حلقش و بعد یه جوری از پسته های از پارسال مونده تعریف و تمجید می کردم که مثلا طرف میومد جلوی خانمش عشق رو ثابت کنه و بگه عزیزم واست دارم پسته می خرم !!! پسته می خرید و ... .

یادم میاد کلاس دوم دبستان بودم که با ماشین حساب کار می کردم !!! چه پدر سوختگی هایی که من آتیش پاره درنیاوردم !!

تو این مملکت اگه بلد باشی بند کفشتم خودت ببندی واست امتیاز محسوب می شه !!!

واسه خودم خیلی جالبه وقتی یاد بعضی از کارهایی که تو اون دوران انجام دادم مو به تنم سیخ می شه !!!
یادم می اد اون موقع همه بچه ها دنبال این بودن که تو سر و کله هم بزنن و یا مثلن می اومدن به هم کلاس می ذاشتن که وای من صد تا دوست دختر دارم ولی تو نود تا داری !!! و یا اینکه می اومدن در مورد مزخرفات ابی و داریوش صحبت می کردن و خلاصه همه تو دوران بچگی سیر می کردن !!!! من رفتم یه دستگاه بسته بندی خریدم و آوردم خونه و با اینکه سن چندانی نداشتم کارگر هم گرفتم و از رضا هم کمک خواستم و بعدش رفتم کپی یکی از همین مارک های معروف مواد غذایی رو برداشتمو و چقدر اینور و اونور رفتم تا تونستم چاپ کنم . بعد شروع کردم به بسته بندی و زدن لیبل رو او نا و بعد پخش اونا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

جالب اینجاست که همه این کارها رو در کنار کار اصلی انجام می دادم و یه جورایی دوست داشتم تجربه کنم . بدونم . بفهمم !!! از همه مهمتر اینکه اجازه نمی دادم این کارهای جانبی لطمه ای به درس خوندنم بزنه و همیشه جز شاگردهای ممتاز مدرسه بودم !! واقعا دوران جالبی بود .

خلاصه یه بستنی امروز منو برد تو یکی از دوران زندگی . دوره ای که گذشت ولی واسه من خاطره اون دوران و کلی تجربه و پختگی به همراه داشت .

ولی گذشته از این حرف ها امسال تابستون خیلی هوا گرمه . واقعا گرمه . مایعات و ... زیاد بخورید و هوای همدیگرم شب ها داشته باشید !!!!!!!!!!
خدائیش خسته ام !! فقط لا لا !! البته اگه ببره
شب بخیر .
همیشه شاد .