پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۴

ماجرایی واقعی

بغض گلوشو گرفته بود.به چهره هر کدوم ما که نگاه می کرد اشک تو چشم هاش حلقه می زد.با صدایی لرزون شروع کرد به تعریف اتفاقی که براش افتاده بود:

بعد از اینکه مبلغ 3 میلیون تومن از بانک صادرات شعبه گلستان اسلامشهر گرفتم به سمت خیابان اصلی راه افتادم. ولی یک دفعه ماشینی جلوی من ترمز زد و در عقب باز شد و یک نفر از بیرون من را هل داد به داخل ماشین.

ماشین به سرعت حرکت کرد.اصلا اجازه حرف زدن هم به من نمی دادند و با سیلی و مشت جواب سوال های منو جواب می دادند.
اصلا نمی دونم به کدوم محله منو بردند . بعد از یک ساعت منو بردند به زیر زمین یک خونه بزرگ !
زیر زمین اصلا نوری نداشت و زمین آن هم نمناک بود.

بعد از یک ساعت 2 نفر اومدند و گفتند که شماره تلفن خونتون رو بده !
ولی من که فهمیدم اینا شماره منو برای اخاذی می خوان گفتم که خونه ما شماره نداره !!!
ولی اون دو نفر شروع کردند و تا تونستند من رو زدند . انقدر زدند که از هوش رفتم .نمی دونم چند ساعت ، چند روز بیهوش بودم.

تاریکه تاریک . فقط رد روز دو بار من روشنایی رو به مدت کوتاهی می دیدم و اونم زمانی بود که یکی از آنان یک دونه نون به همراه یک لیوان آب برای من می آورد.

تو این دو ماه غذای من همین بود . یک لیوان آب و یک دونه نون . بعد از دو ماه من رو چشم بسته که توانی نداشتم سوار ماشین کردند و یک جایی تو جاده پیاده کردند.

یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت نادر بیا با هم بریم خونه یکی از اقوام و... . بله ماجرایی رو که خوندید واقعی بود.
باورم نمی شد وقتی چهرهشو دیدم . لاغر و رنگ پریده و دست هاشم میلرزید.


امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید.