یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶

مطلبی بین مطالب سیستم

وای که این چند وقته چقدر من کار دارم .
واقعا چقدر مشکل سر راه یک فرد قرار میگیره که میخواد یه کاری رو از بیس شروع کنه . از همه بدتر اعصاب و روان واسم نمونده !!! چند روزی بود پریود روحی بودم .
از دیروز فقط انرژی خودم رو متمرکز کردم که تحت هر شرایطی آرامش خودم رو حفظ کنم و اصلا اجازه ندم که مشکلات بر من غلبه کنه .
از طرفی هم مساله خدمت فوق العاده داره من رو اذیت میکنه .خیلی زیاد . تا اینکه با پیگیری های خودم از طریق اداره پست و حوزه نظام وظیفه تهران و تبریز فهمیدم که تاریخ اعزام خورده برای اول اردیبهشت ماه . از امروز هم که یه سر دارم چوب تو لونه زنبور میکنم تا بتونم به نحوی محل آموزشی رو خودم تعیین کنم !!! امیدوارم بتونم نتیجه بگیرم .

دیروز بعد از کلی خستگی اومدم مثلا استراحت کنم که دیدم موبایلم میگه باید برم بانک و به حساب پول واریز کنم . بدون اینکه لباس عوض کنم خیلی زود رفتم بانک ولی انقدر خسته بودم نمیتونستم سر پا وایسم و اصلا متوجه نشدم که کارمند بانک برای من چک رمز دار صادر کرده به جای دادن ایران چک !!! وای خدا ! من هم به شعبه ای که صادر شده بود نگاه نکردم . چک رو گذاشتم توی کیف و خیلی سریع رفتم بانک صادرات تا بتونم چک رو بخابونم به حساب .کارمند بانک گفت آقا باید برید شعبه ... !!!
برق سه فاز از سرم پرید .
زنگ زدم به محسن پسر خاله و گفتم به دادم برس ! من نه وقت دارم ونه توان !
گفت نادر من دانشگاهم و شب میام چک رو میگیرم .
گفتم باشه .
آخر شب رسیدم خونه و طبق معمول برای سرحال شدنم رفتم یه دوش گرفتم .
یکی از لذت بخش ترین لحظه های زندگی به نظر من حموم رفتن و دوش گرفتن هستش . فوق العاده هستش .
کمی سرحال شده بودم . اومدم تو اتاقم و یه آهنگ ملایم روشن کردم و رو تخت دراز کشیدم . آخ چه لذتی داشت . تو حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ زد !!!
- هورااااااااااااااااا ما داریم میام !!!!
دیونه ها!!
خلاصه آخر شب محسن با سعید و خاله اومدن خونه ما .
یک ساعتی موندن و من چک رو دادم به محسن . و موقع رفتن دیدم سعید یه چشمک حواله من کرد !
اشاره کردم که چی میگی ؟
یواشکی گفت :
- نادر تورو خدا یه کاری کن من امشب پیش تو باشم !
تو مگه دانشگاه نداری فردا پدر سوخته !!!
- چرا ولی نادر پیش تو خیلی خوش میگذره . یه کاری کن تو رو خدا!!
چی شده سعید آدرنالین خونت اومده پائین ؟
- بابا تو فردا میری سربازی دیگه فرصت نمیشه. باشه ؟
باشه .
خلاصه گفتم خاله امشب سعید بمونه اینجا . و خاله گفت آخه فردا باید بره دانشگاه و هیچی همراهش نیست .
مهم نیست خاله جان ! و خالی موافت کرد
خلاصه سعید ذوق مرگ شده بود .
با اینکه خسته بودم گفتم بدم نشد حداقل کمی میخندیم .
خلاصه بعد از خوردن شام میوه رو سعید آورد تو اتاق . منم رفتم چایی رو با قوری آوردم گذاشتم روی بخاری !! و فنجون و ... .
حدود یک ساعتی صحبت کردیم . از هر دری زدیم !!
همیشه نمیدونم چی میشه که بعد از مدتی سر جک های بی ناموسی باز میشه !!!!
به زن رشتیه میگن شما موقع عشق بازی با شوهرتون حرفم میزنین ؟ میگه خوب اگه زنگ بزنه آره.
یه روز یه قزوینی به زنش میگه: من بچه میخوام. زنش طلاقش میده!

رشتیه عروسی می‌کنه، شب اول با خانوم میرن تو حجله. فردا رفقا ازش می‌پرسن، خوب چطور بود؟ حال داد؟! میگه:‌ اَووو! نخیر، کار یه شب و دو شب و یه نفر دو نفر نیست.
یه روز یه یارو میره داروخونه میگه آقا یه کاندوم مشکی بدید دکتره میگه برا چی مشکی میگه آخه میخوام به همسر دوستم تسلیت بگم.
ترکه رشتیه رو تو خیابون می‌بینه، بهش میگه: سلاااام اکبر آقای گل! رشتیه میگه: دیگه سلام بی سلام، خانم مُرد.
یه ترک میره با یه پیرزن عروسی میکنه بهش میگن چرا اینو گرفتی؟ میگه الان چروک مده!!

خلاصه کمی میوه میل فرمودیم !!! بعد گفتم واستون هیجان دارم .
- چی ؟
فیلم .
رضا و سعید موافقت خودشون رو اعلام کردن .
فیلم خیلی جالبی بود و گلچین فیلم هایی بود که من خیلی دوسش دارم . خلاصه بچه ها ترکیده بودن از خنده . حالا ساعت 2 بود .
انقدر سعید هیجان زده شده بود که حد نداشت .
سعید خوبی ؟
- نادر خیلی با حالی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
با حالی از خودتونه
خلاصه بعد از فیلم انگار این بشر نمیخواست بخوابه !!! رضا طبق معمول رفت بخوابه .
من و سعید هم رفتیم چند تا کلیپ ببینیم . خلاصه موقع خواب رسید .
اتاق من توی زمستون سیبری هستش !!! برای همین دو تا پتو دادم به سعید گفتم بیا !!!
حالا خود من داشتم لباس هامو میکندم .
- تو لخت میخوابی اون وقت به من دو تا پتو میدی .
ساده ای سعید ! من هم الان دو تا پتو میخوام با اتاق من نمی تونی شوخی کنی . من عادت ندارم با لباس زیاد بخوابم .
- آخه تابستون ها اینجا خیلی گرمه !!!
سعید جان اتاق نادر هستش !!!! کنار بیا .
- هر چی تو بگی .
حدود نیم ساعت داشتیم در مورد مساله پتو . خواب و ... صحبت میکردیم که رضا گفت :
تو رو خدا من خوابم میاد . نادر تو دیوونه مگه خسته نیستی !!! حقته که بری سربازی !!!!
من و سعید از بچگی خاطرات تا حدودی زیادی داریم . شروع کردیم خاطرات رو تعریف کردن . خاطراتی که فقط مو به تن خود من سیخ شده بود .
واقعا خیلی جالبه . چهره ای معصوم ! درونی به مثال آتشفشان .

خلاصه خوابیدم . و صبح سعید باید میرفت دانشگاه .
- نادر امتحانام تموم بشه میخوام یک هفته بیام پیشت !!!!!!!
داشتم گشتی میزدم بین مطالبی که تو وبلاگ نزاشتم ولی تو سیستم هست و اینو پاپلیش کردم . یک خاطره قبل از دوران خدمت .