پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

امروز

ديشب هوا خيلي سرد بود . خيلي سرد واقعا تا مغز استخونم قنديل بست !!!! واقعا شهر جور عجيبي هستش توي دم دماي صبح . حدود ساعت ده بود كه فاز يك كارم تموم شد .
تا ساعت يك درگير مشتري ها بودم
ساعت دو رسيدم خونه ! آخ چه بوي غذايي پيچيده خونه . دارم زنده مي شم !!! مامان تا منو با اون وضع كه مي رم سر غذا مي بينه يه لبخندمي زنه و مي گه شكمو بيا اينور الان ناهار رو مي كشم !!!
خلاصه يه دل سير مي خورم .
ساعت سه به سمت دانشگاه صنعتي شريف مي رم براي گرفتن كارت آزمون خواهر عزيزم .
خلاصه زمان برگشتن به سمت خونه وايميستم منتظر ماشين . راننده ها بوغ مي زنن ولي من سوار نمي شم . دنبال يه پيكان رديف مي گردم تا طرف به اون رسيده باشه تا مطمئن شم ظبط داره !!! يه پيكان مي رسه و من سوا مي شم ولي ديدم ظبط نداره !!!
كنارم دوتا آقا نشستن و جلو هم يك آقا ديگه كه كمربندشو نبسته !!!!
از وقتي كه مي شينم توي ماشين حس ششمم به من اخطار مي ده . احساس خوبي ندارم . تصادف !!! به نفر جلويي مي گم آقا لطفا كمربند رو ببنديد .
چي !! توام شدي واسه من پليس !!
- با پليس چي كار دارم آقاي محترم . ماشين و جاده . به خاطر خودت مي گم .
خلاصه نميبنده !!!
از توي كيفم آي پادمو درميارم و شروع مي كنم به گوش دادن موسيقي .
هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه صداي وحشتناك ترمز ماشين جلويي مياد !!! و راننده ماشين ما هم پاشو مي كوبه روي ترمز و دود همه جاي بزرگراه رو مي گيره . ولي خوشبختانه هيچ برخوردي صورت نمي گيره . جلوي ماشين ما يه پژو 504 و جلوي اون يه پيكان !! كه مشخص شده كه رانندهپيكان هوس لايي كشيدن كرده بوده .
توي ماشين پژو يه خانم مسن هستش كه معلوم حالش زياد خوب نيست .
خلاصه نفر جلويي زود بعد از اين حادثه كمربند رو مي بنده !!!!!!‌
تا ساعت 7 كارهاي عقب افتاده خودم رو انجام مي دم .
خيلي خسته بودم . اومدم توي اتاق تا كمي استراحت كنم . تلفن اتاقم زنگ مي خوره . كمي با هم صحبت مي كنيم و خدحافظ. .
خلاصه بدجوری دلم گرفته. چون به من چيزی گفت که لايقش نيستم .

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
این حرف معما نه تو خوانی و نه من
پس از پسه پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بر افتد , نه تو مانی و نه من ...
ره گزار عمر سیری
در دیاری روشن و تاریک
ره گزار عمر راهی
بر فضایی دور یا نزدیک
چیست این افسانه هستی خدایا چیست
پس چرا آگاهی از این قصه ما را نیست
صحبت از مهر و محبت چیست
جای آن در قلب ما خالیست
روزی انسان بنده عشق و محبت بود
جز ره مهر و وفا راهی نمی پیمود
کس نمی داند کدامین روز می آید
کس نمی داند کدامین روز می میرد

شب بخير .