جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

ولنتاین

با سلام :امیدوارم همگی خوب باشید .
Valentine را به همه شما تبریک می گم و داستان زیر را تقدیم می کنم به همگی شما عزیزان :
دوران بهشت زندگی ما در بنگلادش آغاز شد . اینکه می گویم بهشت نه اینکه منظورم زندگی مرفه در آن کشور باشد ! نه ! بنگلادش هم مانند چند کشور دیگر همسایه اش کشوری فقیر است با مردمانی که اگثرشان گرسنه هستند . من و مهتاب اما , از روز اول این وضعیت را پذیرفته بودیم . فراموش نمی کنم لحظه ای را که پا به خاک آن کشور گذاشتیم مهتاب که به جهت وضعیت مالی بسیار خوب خانواده اش قبلا به چند گشور اروپایی سفر کرده بود با دیدن وضعیت آن کشور و مردمان فقیرش چنان یکه خورد که یک ساعتی کاملا متحیر شده و سکوت کرده بود . موقعی که سوار تاکسی شده تا به هتلی که قبلا دوستم رزرو کرده بود برویم , وقتی دیدم مهتاب آنطور بهت زده به خیابانهای شلوغ و مردم فقیرش نگاه می کند رو به او کردم و گفتم :نگران نباش مهتاب .... اگر چه می دانم برایت سخت است که اینجا زندگی کنی .... تو به این طور زندگی ها عادت نداری . برای تو مشکل است که در شهر آلوده ای مثل اینجا زندگی کنی ولی من عادت دارم . من بچه فقیر هستم و فرزند دشت و بیابان ! تو هم نگران نباش همیشه وضع اینطور نمی مونه . چشم روی هم بگذاری درس من تمام شده و برگشتیم به ایران . تو هم برای اینکه سختی نکشی به این فکر کن که هدف و انگیزه ات چیه ؟ .... تو به خاطر من این سختی را داری تحمل می کنی .... در حقیقت تو برای اینکه یکنفر به اوج موفقیت برسه از آن زندگی راحت دست کشیدی و همراه من شدی .. من قدر محبت تو رو می دونم مهتاب .... و مطمئن باش همیشه در کنارت هستم .حرفهایم که تمام شد مهتاب خندید و گفت :کلام تو مثل آهنگ یا یک موسقی آرامش بخش است ... همه اضطرابی که داشتم با حرفهایت از بین رفت .. مطمئن باش که من تا همیشه در کنارت هستم !و اینگونه من و مهتاب پا به بهشت زندگی مان گذاشتیم . روزهای نخست برای خود منهم مشکل بود . ما می توانستیم با آب و هوای آن منطقه کنار بیاییم اما نه با غذای آنجا که تند و پر از فلفل بود . با فرهنگ آن جامعه هم ناسازگار بودیم . اما رفته رفته جا افتادیم . دوران دانشگاه من که شروع شد کم کم به همه چیز عادت کرده بودیم . بعد هم خانه ای کوچک در حومه شهر اجاره کردیم که اگر چه در محله ای فقیر نشین و شلوغ واقع بود اما برایمان مناسب بود !در این میان مشکل مالی هم داشتیم . اگرچه من در دفتر تجاری دوستم مشغول بکار بودم اما چون تقریبا نیمه وقت کار می کردم تا بتوانم به دانشگاه بروم لذا درآمدی که نصیبم می شد چندان قابل تامل نبود ! البته اگر من و مخصوصا مهتاب اراده می کردیم پدر و مادر مهتاب به حسابمان صد هزار دلار هم واریز می کردند اما هیچ کدام راضی به این کار نبودیم . به یاد دارم شبی از بی پولی داشتیم نان و ماست می خوردیم که مهتاب یکمرتبه و بدون مقدمه گفت : بلوچ ! تا حالا فکر کردی که چرا من از خانواده ام مخصوصا بابا که تو رو خیلی دوست داره کمک مالی نمی گیرم ؟ من هم جواب دادم لابد برای اینکه می دانی من هیچ وقت جیره خوار نبودم و نمی توانم باشم ! این را که گفتم مهتاب سری تکان داد و گفت : این که می گی درست اما دلیل اصلی آن این است که همانطور که خودت می دانی در خانواده و فامیل من غیر از پدرم که از روز اول تو رو مثل پسر خودش دوست داشت بدون رو دربایستی بهت بگم هیچ کس تو رو قبول نداره ! در حقیقت همه معتقدند که تو در شان خانواده ما نیستی ! نمی خواهم ناراحتت کنم . می خوام اینها رو بگم تا ماجرا رو بفهمی ! قضیه اینه که فامیل من بالاخص مادرم که دشمن خونی توئه با من شرط بستن که انگیزه تو برای ازدواج با من سرکیسه کردن منه ! اونها هر لحظه انتظار دارند تو به من بگی از خانواده ام پول بگیرم . یعنی همان چیزی که خودت گفتی جیره خوار آنها بشی !!!مهتاب که خودش نیز از گفتن این حرفها سرخ شده بود ادامه داد : برای همین است که من حاضرم نان خالی بخورم گرسنگی بکشم اما به طرف خانواده ام دست دراز نکنم ! رو راست بهت بگم بلوچ من دلم نمی خواد اونها به غرور شکسته تو بخندند !اینها را گفت و گریست . کمی آرامش کردم و تبسمی تحویلش دادم و گفتم : من فقط خدا را شکر می کنم که تو همان زنی هستی که من همیشه آرزوی داشتنش را می کردم . بگذار صادقانه بهت بگم که من شاید روزی غرورم را لگد مال می کردم اما فقط به خاطر تو ! یعنی اگر ببینم تو داری از این وضع زجر می کشی اونقدر عاشقت هستم که حتی حاضرم نه تنها فامیل و مادر تو که حتی تمام دنیا بهم بخندن ! نه بلوچ مطمئن باش هرگز اون روز را نمی بینی چرا که من فقط عاشق غرورت شدم ! از هنگامی که حقایق را برای همدیگر شکافتیم زندگی مان شیرین تر شد . گاهی اوقات در شبانه روز فقط یک وعده غذای درست و حسابی می خوردیم اما صورتمان همیشه پر از خنده بود بسیاری از اوقات من برای رفتن و برگشتن به دانشکده چند کیلومتر را پیاده می رفتم چون پول نداشتم . اما وقتی مهتاب مشتاقانه انتظارم را می کشید تمام خستگی از تنم بیرون می رفت . با همه خستگی و نداریها و گرسنگی ها زندگیمان ادامه داشت ! پدر مهتاب مرتب با ما تماس داشت و هر بار التماس می کرد که اجازه بدهیم برایمان پول بفرستد اما مهتاب که می دانست که مادرش حتی حساب پولی را که پدرش بابت خرید سیگار می دهد می داند , موافقت نمی کرد ! آغاز سال پنجم اقامتمان در بنگلادش بود . یعنی کافی بود کمتر از یک سال دیگر سختی ها را تحمل می کردیم تا من با مدرک وکالت از دانشگاه فارغ التحصیل بشوم و برای ادامه دادن آن درس به ایران برگردم حدودا از 5 ماه مانده به اتمام درس من مهتاب شوق و ذوق برگشتن را آغاز کرد ! اگرچه در این مدت خیلی ضعیف شده بود . اگر چه فوق العاده لاغر شده بود در این مدت چهار پنج سال بارها و بارها مهتاب دچار بیماریهای سخت شد اما هر بار به کمک خدا و با پرستاری من خوب شد ! مهتاب کاملا خوشحال بود هر روز سرحالتر از قبل می شد تا اینکه ناگهان و بدون علت متوجه شدم که مهتاب کسل و ناراحت است ابتدا فکر کردم ناراحتی اش از بابت زخمی است که روی گردنش بوجود آمده . می گفت :یک روز داشتم در باغچه قدم می زدم شاخه یکی از درختان رفت توی گردنم و زخم عمیقی ایجاد کرد . به همین خاطر ابتدا فکر کردم ناراحتی اش از بابت آن زخم است مخصوصا که می دیدم روی آن زخم را پوشانده است و حتی حاضر نیست من آن را ببینم . می گفت :زخم دهن باز کرده و شکل بدی دارد نمی خواهم ناراحت بشوی . تقریبا 20 روز از زخم شدن گردنش می گذشت . اما او هنوز گردنش را پوشانده بود تا اینکه من بهش گفتم : باید بریم دکتر .... یک زخم معمولی که اینقدر طول نمی کشه ! اما او معتقد بود چیز مهمی نیست . چند مرتبه اصرار کردم و او هر بار انکار کرد . من کم کم داشتم برای سلامتش نگران می شدم تا اینکه یک شب هنگامی که خواب بود و فقط حوله مرطوبی روی گردنش انداخته بود از روی کنجکاوی حوله را کنار زدم تا زخم را ببینم که .... ناگهان از دیدن آن زخم بدشکل که بسیار مشمئز کننده بود چنان فریادی کشیدم که مهتاب هم از خواب پرید و موقعی که متوجه شد من زخم را دیده ام گریه کرد و بی آنکه حرفی بزند لباس پوشید و شبانه از خانه بیرون رفت . او خیلی اوقات وقتی که ناراحت می شد برای قدم زدن بیرون می رفت به همین خاطر فکر کردم این بار هم بعد از چند دقیقه به خانه برمی گردد. اما اشتباه می کردم او تا صبح نیامد ! فردا هم به خانه نیامد . وقتی شب دوم و سوم هم به خانه نیامد از فرط اضطراب داشتم دیوانه می شدم . اما چیزی که بود متوجه شدم که او صبحها که من دانشگاه بودم به خانه می آید و لباس عوض می کند و قبل از برگشتن من می رود ! این بود که یک روز به دانشگاه نرفتم و ساعتی را در خیابان به قدم زدن پرداختم و سپس به خانه بازگشتم ! همین که مهتاب مرا دید فریادی کشید و دوباره خواست از خانه بگریزد که رو به او کردم و نالیدم : نرو مهتاب ..... تو رو خدا نرو ... من بدون تو خیلی تنها هستم ...من نمی دونم برای چی ناراحتی ؟ اصلا نمی دونم مشکلت چیه ؟ اما هر چی که هست چرا فکر می کنی که من نمی تونم کنارت باشم ؟ مهتاب لحظه ای خیره ام شد و بعد یکباره منفجر شد و نالید : چی بهت بگم بلوچ ؟ تو می تونی یک جذامی را تحمل کنی؟ می تونی ؟ اینها را گفت و بعد قسمتهایی از دست و پا و بدنش را را نیز که پر بود از زخمهایی کریه و مشمئز کننده نشانم داد و به ادامه با گریه گفت :آره بلوچ .. من جذام گرفتم ... من یک جذامی هستم ... می فهمی ؟ نه نگران نشو ... من اولا اونقدر شعور دارم که بدانم جذام مسری است و دوم اینکه اونقدر عاشق تو هستم که دلم نخواد تو هم مثل من بدبخت بشی ! واسه همین در همان روزهای اول وقتی دکتر بهم کفت تو جذام خشک داری و جذام خشک به کسی سرایت نمی کنه ! خیالم از بابت تو راحت شد ! اما در عین حال چون می دانم که تحمل و حتی دیدن یک آدم جذامی چقدر غیر ممکنه در همین چند روز اخیر کارهای مربوط به طلاق مان را انجام دادم و کافیه تو فقط بری به سفارت و یک دفتر را امضاء کنی تا از من جدا بشی ... من هنوز هم تو رو اونقدر دوست دارم که نتونم زجر کشیدنت رو تحمل منم ! فقط چیزی که هست ازت بعنوان زنی که یک روز دوست داشتی از تو خواهش می کنم که این حقیقت تلخ را به خانواده ام نگی ! این آخرین خواهش من از توست بلوچ !! حرفهای مهتاب که تمام شد احساس کردم دارم خواب می بینم . برایم قابل قبول نبود که مهتاب همان دختری که زیبایی مهتاب را داشت , همان دختری که هر کس او رامی دید به زیباییش خیره می شد و همان دختری که روز اول من با خود فکر کردم او دختر شاه پریان است! همان دختر حالا جذام گرفته باشد ! مهتاب داشت می گریست که از خانه بیرون آمدم و جلوی در نشستم . ساعتها اشک ریختم و بر بخت بد خودم لعنت فرستادم و با خدا نجوا کردم که : خدایا چرا این بلا باید سر این زن بیچاره بیاید ؟ چرا من جذام نگرفتم ؟ چرا مهتاب ....؟ صبح جلوی در خانه نشستم و موقعی که به خودم آمدم دیدم هوا تاریک شده . می دانستم مهتاب داخل خانه منتظر من است تا با ورودم از خانه خارج شود . اما وقتی با خود اندیشیدم به این نتیجه رسیدم که :هی بلوچ : بهترین زن جهان و مهربان ترین زن عالم نصیب تو شده ... اون می تونست همان روز اول به حرف خانواده اش گوش کند و باور کند که من در شان او نیستم و به زندگی مرفه خودش ادامه بده و با شوهری از طبقه خودش ازدواج کنه . با مردی ازدواج کنه که ببرش به پاریس و به زیباترین شهرهای دنیا . نه اینکه مجبور بشه برای تحصیل شوهرش بیاد به منطقه ای که پر از بیماری است !بلوچ ! مهتاب به خاطر تو دچار این بلا شد حالا وقتش رسیده که تو خودت رو امتحان کنی و ببینی چقدر مردی !اینها را با خودم نجوا کردم و از باغچه جلوی در خانه یک گل کوچک کندم و داخل خانه شدم . همین که مهتاب گل را در دستم و لبخند را روی صورتم دید ابتدا شاد ترین خنده تمام عمرش به چهره اش نشست . اما بعد خیلی سریع گریست و نالید و گفت : نه بلوچ .. تو حق نداری به خاطر من خوشبختی رو به خودت حروم کنی . تو حق خوشبخت شدن داری بلوچ ! خندیدم و کنارش نشستم و گل را لای موهایش گذاشتم و گفتم : تو دیوونه ای دختر ... تو دیوونه ترین عاشق دنیا هستی مهتاب ... تو چرا فکر می کنی من اینقدر حیوان هستم ؟!-- اینک 7 سال از آن زمان می گذرد اجازه بدهید هیچ چیز از وضع زخمهای مهتاب نگویم فقط همین را بدانید که نزدیک به 80 درصد بدن مهتاب را جذام فرا گرفته ! دکترش در عین حال گفت : خوشبختانه به خاطر معالجاتی که پبگیر آن هستید حال عمومی همسر شما خوب است اما هیچ بعید نیست که یک روز .... یا فردا یا سال آینده یا ده سال بعد یک روز این زخمها به سیستم تنفسی اش وارد شوند و ......حرف دکتر را قطع کردم و در حالیکه نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم گفتم : نه دکتر .... حرفش را هم نزن ... من مطمئن هستم تا روزی که مهتاب عاشق باشد نخواهد مرد ! و او تا روزیکه من کنارش باشم عاشق خواهد بود ! پس مرگ هرگز به سراغش نخواهد آمد . در طول این مدت هیچ یک از کسانیکه در ایران هستند از هر دو فامیل خبر ندارند که مهتاب به چه مرضی مبتلا است ! در همه این سالها خیلی ها دوست و آشنا و ایرانی و خارجی و غریبه و ... از من پرسیده اند که چطور دلت می آید با یک جذامی زندگی کنی ؟ اما من پاسخم به همه آنها این بود که :هر وقت معنی عشق را فهمیدید , پاسخ سوالتان را خواهید گرفت ! و اما مهتاب , مهتاب در این مدت 7 سال بدون آنکه به من بگوید هر روز منتظر است که من وارد خانه بشوم و به او بگویم که : دیگر خسته شده ام !!!من اما هنوز عاشق مهتاب هستم ........

موفق باشید و شاد .