جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۷

میوه ممنوعه ای بنام مرد

دیدید بعضی از دخترها چه کلاس های به قول خودمون چسکی !!! می زارن که تو حتی نمی تونی این جرات رو به خودت بدی که حتی کلمه ای با اون ها صحبت کنی؟

واستون پیش اومده که حتی تو بعضی موارد بشنوید که فلان دختر که تازه ازدواج کرده ولی با شوهرش با اینکه مدت زمان زیادی از ازدواج نمی گذره مشکلات جدی داره ؟

امروز یکی از دوستانم به من زنگ زد و کلی باهام حرف زد در مورد مشکلاتش و زندگی خودش . در مورد خانم خودش که احساس می کرد ازش می ترسه !!! انگار هیولا هستش !!! منم به شوخی گفتم سجاد هتمن هیولا هستش دیگه !!!!

داستان زیر رو می نویسم تا کمی با اوضاع بعضی از دختران جامعه و فرهنگ بزرگ شده اون ها توجه بیشتری داشته باشید .
وقتی چشم باز کردم و دست راست و چپ خودمو تونستم تشخیص بدم , فهمیدم اهل یه خانواده متوسط در جنوب تهران هستم و پدرم چند قطعه زمین داره و کشاورزی میکنه و مادرم هم با دوختن لباس برای در و همسایه کمک خرجیه برای خونه !
وقتی به دبستان پا گذاشتم , یک روز که از مدرسه اومدم خونه دیدم خیلی شلوغه و خاله ها و عمه ها و همه فامیل جمع هستن ! خالم به محض دیدن من دستمو گرفت و برد تا با دختر خاله ها همبازی بشم و مادر رو هم با یکی از عمه ها بردن توی یکی از اتاقها . من اما کنجکاو شدم و یواشکی از جمع کودکانه فرار کردم و رفتم ببینم چرا مادرو بردن تو اتاق ؟ در بسته بود و از پشت در صدای جیغها و ناله هاش می اومد و دلهره به دلم می ریخت . چند دقیقه بعد از شنیدن صدای پای اطرافیان رفتم و یه گوشه قایم شدم .همه زنهای فامیل بودند و بعد از چند دقیقه صدای ناله ها قطع شد و صدای گریه بچه ای بلند شد و پشت سر اون هم صدای صلوات و خنده اطرافیان ....

فردا خالم دستمو گرفت و برد پیش مادرم ! تو بغلش یه بچه کوچولو بود و پدرم هم کنارش و هر دو خندان ! بهم گفتن این برادرته !
نمیدونستم چطور برادر دار شدم ! برای همین پرسیدم این داداش کوچولو از کجا پیش ما اومده ؟
مادرم یه نگاه به پدرم انداخت و گفت خدا از آسمون برای ما فرستاده !
یکم فکر کردم و گفتم همون روزی که همه اینجا بودن و شما ناله می کردین ؟
پدرم عصبانی شد و اومد طرفم و کشیده محکمی زد توی صورتم و گفت این فضولی ها به تو نیومده برو گمشو بیرون .....
- هیچ وقت دلیل این کشیده رو نفهمیدم فقط از اون روز به بعد فهمیدم حضور این برادر کوچولو باعث کتک خوردن من شد و بعد هم فراموش شدن کامل من !
ناخودآگاه ازش متنفر شدم .. این اولین اتفاقی بود که باعث شد من از پسرها بدم بیاد ..
اون زمان همه همبازی های من بچه های همسایه بودن و گاه گاهی هم که با مادرم می رفتیم سر زمینها تا به پدرم سر بزنیم با بچه های زمیندارها که تقریبا هم سن و سال من بودن همبازی می شدم که متاسفانه اونها هم همه پسر بودن ! 9 سالم بود که دومین کتک رو از پدرم خوردم :
- اون روز داشتم با چند تا از پسرهای 10 - 15 ساله قایم موشک بازی می کردم و چشم گذاشته بودم که یهو حس کردم دنیا رو سرم خراب شد !
پدرم چنان مشتی توی کمرم کوبید که نفسم بند اومد بعد هم جلوی همه پسرها موهامو چنگ زد و کشون کشون با خودش برد و همون طوری داد میزد : دختره گیس بریده اگه یه باره دیگه ببینم داری با پسرها بازی می کنی آتیشت میزنم !!!!!
" اون روز از نگاه اون پسرها فهمیدم که اونها هم مثل من , دلیل اینکه یک دختر 9 ساله نباید با تعدادی پسر 10 - 15 ساله بازی کنه رو نفهمیدن !!!!!
وقتی به خونه هم رسیدیم پدر و مادرم هر دو افتادن به جونم و به قصد کشت کتکم زدن که اگه همسایه ها نرسیده بودن مرده بودم !توی اون 3 روزی که بخاطر این کتکها در بیمارستان بستری بودم هر چقدر که فکر کردم , دلیل بی حیا شدن و آبروریزی کردنم رو نفهمیدم .
تا 12 سالگی بخاطر این سخت گیری ها هنوز نمی فهمیدم که فرق بین یک پسر و یک دختر در چیه ؟!
اون کتک باعث شد بیشتر از قبل از هر چی مرد و پسره متنفر بشم !!!!
وقتی 16 ساله بودم قیمت زمینهای بابا به خاطر کشیدن اتوبان بهشت زهرا سر سام آور بالا رفت و زمینهایی که صد هزار تومن هم ارزش نداشت حالا شده بود چند میلیون تومن ! با فروش اونها پدرم یک روز رفت و پرسون پرسون سراغ مجله های پولداران تهرانی رو گرفت و چند روز بعد خانه ای بزرگ و یک سوپر مارکت در همون منطقه خرید و به اونجا اسباب کشی کردیم !
ما که تا دیروز با شلیته و کلاه عرق چین و دامنهای چین دار و گل منگلی زندگی می کردیم یهو تبدیل شده بودیم به یه خانواده ثروتمند شهرک غرب نشین که مجبور بودیم خودمونو با اونها هماهنگ کنیم . - روز اولی که به اونجا اسباب کشی کردیم پدرم توی تراس ایستاد و چند دقیقه ای به پسرهای جوون اون محل که با موتور و ماشینهای آخرین مدل در کنار دخترها مشغول تفریح بودن نگاه کرد و بعد با غضب به من نگاه کرد و گفت :
یکمرتبه .. فقط یک مرتبه ببینم با یکی از این پسرها حتی حرف زدی , سرت رو میبرم و توی همین باغچه چالت میکنم !!!!
این فتوای شرعی پدر , درس دیگه ای یادم داد که باور کنم همه مردها و پسرهای افعی هایی هستن که هیچ دختری حق نداره بهشون نگاه کنه !
به همین دلیل من که مدتها بود به اجبار مادرم مدرسه رو ول کرده بودم دیگه حتی در هفته ده دقیقه هم بیرون نمیرفتم از خونه تا مبادا چشمم به این مارهای خوش خط و خال بیفته !
دو سال از حضورمون در شهرک می گذشت و در این مدت از نوع رفتارها و نگاههای گاه و بیگاه پسرها در محله و یا محل کار پدرم فهمیده بودم که دختر زیبایی هستم اما هیچ وقت تصور نمی کردم که روزی طرف توجه یک پسر واقع بشم !
تا اون روز که برای خرید نون رفته بودم و یکی از همون پسرها جلوم سبز شد ! پسری که باهاش دورادور آشنا بودم و پدرش رستورانی کنار سوپر مارکت پدرم داشت و پدر و مادرم می گفتن پسر نجیب و تحصیلکرده ای هست و با جوونهای قرتی این دوره زمونه فرق داره !
وقتی جلوم ایستاد از ترس یا خجالت بود , نمی دونم , نونها از دستم به زمین ریخت و اون پسر مشغول جمع کردن نانها شد و برام تا دم در خونه آوردشون و داد دستم و رفت ! وقتی از روی اصول آداب و معاشرت به اون پسر یک دستتون درد نکنه خشک و خالی گفتم , این حرف شد یک گزارش سیاه که مادرم همون شب کف دست پدرم گذاشت و پدرم منو برد توی زیر زمین و با بیل شروع کرد به کتک زدنم اونهم درست در موقعیتی که مادرم پشت سرش بود و داشت تشویقش میکرد و فقط زمانی دست از زدنم برداشت که دستش خسته شده بود .
نتیجه این شد که من 5 روز در بیمارستان و 5 ماه با دست و پای شکسته و بدن باند پیچی شده توی خونه بستری بودم !
- حالا این هم به آموخته هام اضافه شد که حرف زدن با یک پسر حکم سم رو داره ! چند ماه بعد از بهبودم در حالیکه هنوز جای کبودی ها و زخم ها روی سر و صورتم باقی بود رفته بودم برادرم رو از مدرسه بیارم که ماشین آخرین مدلی کنار پام توقف کرد و همون پسر پیاده شد و تعارف کرد که ما رو برسونه منزل ! وقتی دیدمش با تمام بغضی که در سینه داشتم سرش داد کشیدم که : این زخمهایی که میبینی همه اش تقصیر توئه و جمع کردن اون نونها باعثش شده !
اگه نمیخوای این دفعه خانوادم منو دار بزنن دست از سرم بردار .... و با گریه راهمو کشیدم و رفتم خونه ...
یک هفته بعد پدرم گفت مهمان داریم !!
وقتی از لای کرکره اتاقم صورت مهمانها رو که داشتن وارد منزل می شدن با دسته گل و شیرینی , دیدم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و وا رفتم , بین مهمونها همون پسر هم دیده میشد !
مدام با خودم فکر می کردم اگه از اون جریان چیزی بگه چه خاکی به سرم باید بریزم ؟
اما چند دقیقه بعد بود که فهمیدم به خواستگاری من اومدن !
مطمئن بودم که پدرم به اونها جواب رد میده و اجازه نمیده من با هیچ مرد هیولایی ازدواج کنم !
اما برخلاف تصورم بعد از رفتن مهمانها هر دو با صورتی مهربون و خندون اومدن سراغم و شروع کردن به تعریف از اون پسر !
پسری که تا همین دیروز حکم میوه ممنوعه رو برام داشت حالا شده بود میوه حلال .
مگه تا همین دیروز نمیگفتن پسرها و مردها گرگ هستن و من نباید با هیچ مردی رابطه داشته باشم یا حتی حرف بزنم !
حالا چطور از یک پسر تعریف می کنن ؟ یکماه بعد پای سفره عقد نشسته بودم و پشت بندش هم عروسی !
وقتی شب اول رفتیم خونه خودمون به اون پسر که حالا شوهرم شده بود خیلی عادی گفتم : من از تو متنفرم !
اون فقط خندید و گفت : من تحملم زیاده ! تا روزی که تو عاشقم بشی مثل خواهر و برادر زندگی می کنیم و وقتی که دیگه از من متنفر نبودی زندگیمون رو شروع می کنیم !
اما این زندگی هیچ وقت شروع نشد ! من ازش می ترسیدم ! همیشه بین خودم و اون حریمی بود که بین ما فاصله می انداخت ! چون من یاد گرفته بودم که مرد یعنی افعی ! یعنی هیولا ! بیشتر ازش دور شدم ! اما با اینکه عاشقش بودم اما نمی تونستم به خودم بقبولونم که واقعا باید دوستش داشته باشم ؟
هر چقدر که اون به من مهربونی میکرد و من بیشتر ازش متنفر میشدم و دورتر میشدم ....
تا اینکه اون هم کم کم ازم فاصله گرفت ! اوایل چند روزی نمی اومد خونه ولی بعد با یه دسته گل و هدیه می اومد و میگفت : چیکار کنم , نمی تونم فراموشت کنم ....
اما آخرین بار سه ما ه پیداش نشد و بجای خودش برگه احضاریه دادگاه اومد برای طلاق .......
این سرگذشت یک رویا یا خیالبافی نیست و حقیقت محضه !
اگر زنی یا دختری رو دیدین که در اجتماع ما از مرد متنفره یا نمیتونه با پسری ارتباط برقرار کنه اصلا متوقع نباشید !
هیچ وقت بهش لقب روانی و دیوانه ندین ! فکر نکنین از کون فیل افتاده و پر افاده هست و یا بویی از عاداب و معاشرت نبرده و اُمله !
برین بگردین دنبال ریشه های این ناهنجاری ! لابد شما هم در طول دوران نوجوانی و جوانی خودتون با دخترهایی از این دست برخورد داشتید که در عین حال که شما عاشقش بودین و اون هم تظاره میکرد به دوست داشتن شما اما هیچ قدم مثبتی برای رسیدن به شما و یا دادن آوانس بیشتر برای نزدیکی و صمیمیت بیشتر نشون نداده بود !
مطمئنم که دیدین و می شناسین! دخترانی که با دست پس می زنن و با پا پیش می کشن ! دخترانی که نمی دونن عشق چیه اما دم از عشق میزنن , وقتی میپرسی ازشون که منظورت از عشق چیه ؟ با صراحت تمام در حالیکه منتظری بشنوی که عشق یعنی دوستی و محبت , در پاسخ می شنوی که عشق یعنی خدا .. عشق یعنی حق ..... و این میتونه آب سردی باشه بر شعله جوشان عشقی که از قلب شما زبانه میکشه و سرخوردگی عاطفی براتون پدید بیاره .
ایراد رو از این دختران نگیرید برید سراغ خانواده ها و پدر و مادران .کسانی مثل فمینیسم ها و همجنس بازهای زن و امثال اونها که می بینید سایه مردها رو با آر پی جی می زنن ! برین بگردین دنبال ناهنجاری های زندگی این افراد . مسلمه که هیچ دختری از شکم مادرش ضد مرد بدنیا نمیاد و این شرایط زندگیه که باعث میشه زنی از مرد متنفر بشه و زندگی نرمالی رو تجربه نکنه ! یا تا آخر عمر تنها میمونه و یا با گرایش به هم جنس خودش زندگی پوچ و باطلی رو خواهد داشت بدور از لذتی واقعی که شایسته یک انسان باشه ...
حالا شماهایی که با هزار تا آرزو چنین مشکلاتی رو حتی بعد از ازدواج پیش روی دارید باید انرژی فوق العاده زیادی رو صرف کنید تا به چنین دختری که حالا شده همسر شما مفهوم زندگی و عشق و محبت و ... رو به معنای واقعی یادآور شوید و کمک کنید تا اوضاع بهتر بشه .
شما مردهای خونه به یاد داشته باشید که ستون اصلی خانواده شما هستید و هر رفتار شما باعث شکل گرفتن این جامعه یعنی خانواده میشید . پس قبل از اینکه اطرافیان رو به این حریم مقدس و کاملا خصوصی راه بدهید با خودتون و زندگیتون صادقانه رفتار کنید و صبر و تلاش برای این بنیان ارزشمند به خرج دهید .
روی صحبتم هم با خانم ها هست که فکر می کنم با خوندن این مطلب کمی به رفتار و گذشته خودشون فکر کنند و ....
همیشه شاد باشید