یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

حکایت کنکور

حکایت کنکور دیروز
خوب دیروز جمعه بود ومن کنکور داشتم. شب کنکور تا صبح بیدارم و منتظر کمک های آسمونی تا بتونم این سد بزرگ رو یکبار دیگه تو زندگی بشکونم!!
ساعت حدود شش بود و حاضر شدم و با آژانس به سمت حوزه امتحان واقع در پونک ! حرکت کردم.
دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات.
برای اولین بار بود که داشتم وارد این دانشگاه می شدم برای خودم خیلی جالب بود که محیط دانشگاه رو وارسی کنم.
اخه من اکثر دانشگاه های تهران رو با اجازه همگی زیارت کردم و تو هر کدوم هم یه دسته گلی به آب دادم.

بین همه دانشگاه ها هم دانشگاه پلی تکنیک رو خیلی دوست دارم و جالب اینجاست که بدونید کاملا محیط داخل اونجا رو می شناسم و اکثر دانشکده های اونو دیدم .خیلی دوست داشتم دانشجوی اون دانشگاه باشم.چقدر کم توقع ! حالا بگذریم.
جمعیت زیادی داخل دانشگاه بودند و به صورت تصاعدی چگالی دانشجوها در حال افزایش بود.
یه عده تنها بودند و معلوم بود که خوب خوندند و عده ای هم مثله من با چشم های پف کرده و بابا قوری قاطی بودند که چرا امسال کمک های آسمونی نرسیده بود ! عده ای هم بودند که مادر و پدرشون همراهشون بودند و تند و تند کیک و شیر ! به خورد این بچه های پاستوریزه می دادند !! نمی دونم فردا که این بچه های پاستوریزه زن بگیرن می خوان چیکار بکنند حتما با کمک مادر و پدرشون یه حالی به خانم محترم میدن . عده ای الاغ هم که تعدادشون از چند صد نفر هم بیشتر بود با هم کل سیگار انداخته بودند .نمی دونم که کی می خوان از این بچه بازی ها دست بکشند.

تو همین حین بودم که یکی از دوستان خودم رو بین این همه جمعیت دیدم . من اعتقاد دارم که هر کس مثله داشتن یه اثر انگشت واحد بین تمام ادم های دنیا یه نوع راه رفتن واحد هم داره !!! یادتون تو پست های قبلی گفته بودم که یه اکیپ داشتم برای آباد کردن دانشگاه خودمون ! خوب حالا عضو شماره 2 گروه یعنی جناب کلاغ ! رو دیدم ! خوب اگه اجازه بدید کمی از کلاغ بنویسم . این دوست معزز ما آدمی هستش با اعتقاد خاص خودش . لاغر و علاقه مند به مسائل ایران باستان و یواش یواش خودشو آماده می کنه تا بعد از گرفتن معافی از خدمت عقد کنه . من که پته این بدبخت رو ریختم رو آب . بزارید بگم چه جوری با این موجود آشنا شدم . از اونجایی که ارتباط من تو جامعه زیاد هستش و با هر قشری از آدم های این مملکت اعم از مهندس و دکتر و حاجی بازاری و استاد و گی و لزبین ! و منگول و جواد و بساز بندازو دامپزشک و باغبون و راننده تاکسی و خلبان و دلال و خواننده و زیر آب زن و … رابطه داشتم گفتم ببینم این پسر مو بلند که موهای خودش رو با کش میبنده و با تی شرت مشکی که به زبان فارسی باستان یک کلمه نوشته شده چه جور آدمی هستش .
اولین برخورد : سلام ببخشید من این قسمت رو که استاد توضیح داد متو جه نمی شم . می تونید منو کمک کنید.
کلاغ: ک … خل ک… میخ ک... موتور این که خیلی راحته چه جور متوجه نمیشی !!
من هم که با چند تا فحش بی ناموسی پذیرایی شده بودم برگشتم به جناب کلاغ گفتم ببخشید آقای محترم من الان درسته این مطلب رو متوجه نشدم ولیفهمیدم که یه نفر تو این دانشگاه وجود داره که ازمن دیونه تره !! و این شد که ما با هم دوست شدیم.و تا به امروز چه کارهایی که انجام ندادیم .

حالا دیروز تو دانشگاه:
سلام کلاغ جان
نادر سلام . چقدر عوض شدی نادر
ای جمال بی چشم و رو! خدا لعنتت کنه ببین چه بلایی سر موهای قشنگم آورده که دوست گرامی به جای سلام می گه نادر چقدر عوض شدی !
بعد از حال و احوالپرسی منتظر بقیه بچه ها شدیم تا گروه کامل بشه . حدود ساعت 7:35 بود که بقیه بچه ها هم اومدند .

همه بچه ها به سمت در ورودی حوزه می رفتند و موبال های خودشون رو تحویل می دادند. همگی بچه ها گفتند که بریم و موبایل ها رو تحویل بدیم.
من مخالفت کردم و گفتم شما رو نمی دونم ولی من نمی دم .
بقیه بچه ها هم موبایل هاشون تو هر جایی از بدنشون که جا میشد گذاشتند و حرکت کردند تا بشینن سر جاشون.
نادر تو نمی ایی.
نه من نمی ام .
چرا؟
می خوام آخرین نفری باشم که وارد می شم.
نادر بازم دیونه شدی بازم بیا بالا.
شما برید من می خوام کمی دیر بیام و این لحظه هم تو زندگیم تجربه کنم.
بچه ها رفتند ولی من نرفتم . ازمون راس ساعت 8:30 شروع می شد و الان ساعت 8:20 بود ومن هنوز بیرون بودم و از طرفی هم منتظر یکی از بچه ها که قرار بود کمک آسمونی به داد هر دومون برسه .ساعت 8:29 و من هنوز برون بودم و نگهبان از بس داد زده بود که هنجره اش پاره شده بود.
آقای محترم الان در ها رو مبندند زود بیائید برید بالا.
خوب دقیقا ساعت 8:30 رفتم داخل حوزه .طبقه اول افتاده بودم.
حالا بماند که کاری کرده بودم که همه مراقب ها دنبال صندلی من بودند . همیشه عاشق هیجان بودم . بعد از چند دقیقه صندلی خودم رو دیدم .
یک عکس اسکن شده به همراه اسمو شماره داوطلبی رو زده بودند . به جای اینکه بشینم زل زدهبودم به عکس خودم و گفتم چرا اینجوری اسکن شده این عکس.
همه بچه های سالن به عکس های خودشون نگاه کردند و صدای یکی دو نفری هم که دنبال فرصت می گشتند تا نظم آزمون رو به هم بزنند گفتند این که عکس من نیست من خیلی از این خوشگل ترم.
تو همین حین مراقب اومد گفت بشینید چرا انقدر سروصدا می کنید الان آزمون شروع می شه.
من نشستم . ولی دوباره پا شدم . همه سالن کفرشون دراومده بود . دوباره نشستم و به نفر بغل دستی گفتم خوندی.
گفت آره
گفتم فکر کردی با خوندن قبول می شی.
اول صبحی به جای اینکه روحیه بدم بهش زدم تو پرش و اونم سرشو انداخت پائین.
دقیقا پشت این فرد یک اسانسور هم بود که همش بین طبقات 3 و 4 حرکت می کرد . نمی دونم چی کار می کردند اون تو!!!

خلاصه آزمون شروع شد .همگی خم شدند و دفتر چه های عمومی رو برداشتند ولی من برنداشتم. بعد از چند دقیقه مراقب گفت شروع نمی کنی ؟!
گفتم چرا ولی دارم تمرکز می کنم .
دفترچه رو برداشتم و شروع کردم به نگاه کردن سوال ها .من نخونده بودم ولی مشخص بود که سوال های ادبیات سخته !!
بابا عجب بساطی داریم ما .
من دلم می خواد درس بخونم و مدرک کارشناسیمو بگیرم به خاطره همین درخواست خودم هم حاضرم ترمی 500 هزار تومن شهریه رو بدم حالا دیگه این کنکور چیه آخه من نمی دونم.

اون پسره که گفت من خوندم سرشو گذاشته بود روی برگه تا کسی نگاه نکنه و تند و تند تست ها رو جواب می داد .
حالا منم گردن خودم رو تا می تونستم جلو می بردم تا شاید بتونم تغلب کنم و لی نشد که نشد.
من هم شروع کردم و با استفاده از تجربیات خودم که تو آزمون های زیاد کسب کرده بودم تست ها رو جواب دادن.

مدت آزمون عمومی 70 دقیقه بود ولی من 10 دقیقه همه رو جواب داده بودم . خوب مراقب های آزمون برگه های تخصصی رو چیدند و بعد از چند دقیقه از بلندگو اعلام شد که داوطلبین محترم سوالهای اختصاصی رو جواب بدن.

شروع کردم به جواب دادن سوال های زبان تخصصی که یه مرتبه در آسانسور باز شد. و دونفر آقا اومدند بیرون ولی دوباره رفتند.
مراقب به سمت آسانسور حرکت کرد تا ببینه چه خبره که من بهش گفتم .ببخشید فکر کنم تروریست بودند !! خلاصه من بعد از نیم ساعت پا شدم و اومدم پائین.

هوا خیلی سرد بود . منتظر بقیه بچه ها موندم تا با هم برگردیم .

نتیجه اخلاقی:
اگه قصد ادامه تحصیل دارید مثله بچه آدم بشینید درس بخونید.
همیشه شاد باشید.