پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴

مسافرت قسمت آخر

حدود ساعت 5 رسیدیم سرزمین رویایی . هوا کمی سرد بود . خواهرم داشت یخ می زد. همش می گفت آخه نادر حالا همش بگو این زیاده نپوش ! راحت باش . حالا می گفت مانتو هم نپوش ! دیونه .
به سمت خونه دایی حرکت کردیم . دایی و زن دایی به استقبال ما اومدند . همگی رفتیم خونه . خوب به به جمعشون کامل بود فقط گلشون کم بود که ما هم اضافه شدیم . اون یکی خاله هم از تبریز همراه فرزندان گرامی اومده سرزمین رویایی.
وقتی وارد شدیم پریدم تو بغل مادربزرگم .اندازه تموم دنیا دوستش دارم. مادر بزرگی مهربون با چهره ای سفید و همیشه موهای شونه شده و چشمانی معصوم . انقدر بوسیدمش که نگو .
خدای مهربون به مادر بزرگ منم سلامتی بده .
خوب ساعت 5:30 شده بود . رفتم کمی دایی رو اذیت کنم . خوابوندمش و انقدر قلقلکش دادم که نگو . دایی پا شد و گفت که نادر برو کمی استراحت کن که امروز به کمکت احتیاج دارم .من دارم می رم کمی نون بخرم .
دایی من 4 تا بچه داره ولی همشون دختر هستن و پسر نداره ! خلاصه من گفتم دایی نمی خواد بری من می رم شما برو به مهمون های خودت برس . من و محسن می ریم و نون می خریم.
محسن برو یه ورق کاغذ بیار کار دارم.
نادر اول صبحی ورق می خوای چی کار کنی؟
بیا یه نامه تهدید امیز برای فرهاد بنویسیم و بچسبوندم رو شیشه مغازش
متن نامه که مبنی بر پلمپ شدن مغازه به علت گران فروشی بود رو تهیه کردیم و رفتیم بیرون.
من که به سرمای این سرزمین رویایی دیگه عادت داشتم ولی محسن داشت یخ می زد. اول رفتیم و نامه رو چسبوندیم در مغازه فرهاد و بعد به سمت نونوایی حرکت کردیم.
وقتی وارد شدیم همه شروع کردند به وارسی ما دو و مات و مبهوت ما دو تا رو نگاه می کردند . انگار ادم فضایی دیده بودند .
خوب صف طولانی بود و از اونجایی که من اصلا حال و حوصله این صف ها رو ندارم و همیشه یه جوری می رم جلو با محسن هماهنگ کردم تا نقشه خودم رو عملی کنم.! حالا نصفه کسانی که تو نونوایی بودند منو شناختند .
کسی که جلوی ما بود شروع کرد و پرسید که کی هستید . خوب چون پدر محسن اهله این سرزمین رویایی نبود کسی زیاد اونو نمی شناخت ولی وقتی شجره نامه منو پرسید گفتم :
نمی شناسی؟
از اون ور یه نفر گفت :
تانیمیسان؟!!
طرف گفت : نه
گفت : بابا حاج .. نوسیدی!!
طرف خودشو جمع کرد و دوباره سلام و حال و احوال پرسی گرمی کرد !! خدا رحمتت کنه عجب ابهتی داری.
خلاصه با هزارتا ترفند مثله آدامس دادن به بچه ها و صحبت با پیرمردها رفتیم جلو.ومنم یه چشمک حواله شاطر کردم تا نون ما رو بده بریم.نون ها رو گرفتیم و اومدیم خونه دایی . دایی وقتی ما رو با اون همه نون دید با تعجب پرسید به این زودی گرفتید ؟
محسن غش کرده بود از خنده !! گفت : دایی نادره دیگه !!
دایی رفت بیرون دنبال وسایل دیگه .
من و محسن هم نشستیم صبحانه . تو زندگی من دو تا مسئله تعریف نشده هستش !! که یکی از اون ها صبحانه خوردن هستش ! ولی انصافا صبحانه این سرزمین رویایی ادمو وسوسه می کنه و نمیشه ازش گذشت . داشتیم صبحانه رو میل ! می کردیم که دایی اومد و گفت ببینم چی کار کردید تو نونوایی!!
محسن سریع گفت : دایی من نبودم نادر بود !!
دایی چی شده ؟
می خوای چی بشه .همه رو انداختید به جون نونوا!!! انقدر خندیدم که دیگه نتونستم صبحانه بخورم.

تو همین حین بودیم که دیدم فرهاد اومد و گفت اومدم مامورهای دولت رو ببینم.
سلام فرهاد !
سلام نادر .
پریدیم تو بغل هم !! فکر بد نکنید.
وای اکیپ من کامل شده بود.چه شود.
خلاصه خیلی خوش گذشت. این روستایی ها خیلی آدم های ساده ای هستند و به تنها چیزی که فکر نمی کنند پوله !! مجلس های عروسی شون هم خیلی ساده بود . من که روحم شاد شد !
خوب امیدوارم که دختر دایی ما هم خوش بخت بشه. البته این دامادی که من دیدم فکر نکنم به دختر دایی من رحم کنه !!!!!! ها ها ها
شب بخیر و همیشه شاد.