یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴

عشق در ازدواج1

عشق واقعی هرگز نمیشکند        و هرگز آزرده نمی کند.

سلام دوستان.
خوب اگه میبینید که دارم یکی در میون می نویسم به خاطره اینه که من جمعه کنکور دارم و دارم راه های مختلف شکستن این سد بزرگ رو تست می کنم.دعا کنید قبول بشم.

خوب وقتی خبر عروسی یکی از دوستان یا اقوام رو که می شنوی خوشحال و شاد میشی و یواش یواش خودت رو حاضر می کنی که تو جشن حضور داشته باشی و ساعاتی خوش بگذره.
وقتی وارد مجلس می شی می بینی همه شاد هستند طبق معمول هر چی جواده همون اول کار می رن برای خودنمایی !! و یه جور می رقصن که تمام عکاس های مجلس و فیلمبردارها از این صحنه تاریخی دارن فیلم و عکس تهیه می کنند.
از طرفی هم گروه موسیقی مشغول نواختن هستن .حالا بگذریم که اگه تبریزی (استعاره از ترک های محترم!!) باشن همون آهنگ و شعر موندگار:
یاشاسون آذربایجان!!
نواخته می شه و از طرفی هم میوه و شیرینی روی میز هستش و بقیه مسائل.
حالا یواش یواش داره یخه تو هم باز میشه و جرات اینو پیدا می کنی تا بری وبرقصی .خلاصه شروع میکنی به رقصیدن و به قول معروف تو شادی این دو زوج شرکت می کنی.
سکانس بعدی عروس و داماد می خوان برقصن.
حالا بماند که تواین مرحله حرف های خاله زنکی خانم ها گل می شه!! آقا داماد گل به همراه عروس خانم ناز شروع می کنه رقصیدن و بوس و ماچ و اگه محیط اجازه میداد کار های بی ناموسی و زیر شکمی!!!
ولی صحنه خیلی نازی وقتی میبینی که یک زن و شوهر با هم شاد هستن اونم تا این حد .
خوب دیگه الان باید یواش یواش مجلس رو ترک کنی وعروس و داماد رو راحت بزاری و مزاحم این دو تا قمری عاشق نشی!!  
خیلی خوشحال هستی وقتی یاد این می افتی که امشب شب ازدواج دوست خوبت هستش.
بعد از یکسال همون دوست که الان یک سال از ازدواجش می گذره رو می بینی.دعوتش می کنی برای صرف یک چایی و صحبت از زندگی.
مشتاق شنیدن حرفهای اون هستی که می بینی دوستت میزنه زیرگریه و از زندگی خودش شکایت کردن و هرچی فحش خوار – مادر هستش داره حواله شوهرش می کنه .
از تعجب داری شاخ در میاری.
دوست گرامی شروع می کنه و میگه که 2 ماه اول زندگی خیلی شیرین بود.
خوب معلومه باید هم شیرین باشه.تا تونستید تو این دوماه از خجالت هم دراومدید .
ولی یواش یواش زندگی ما رو به سردی گذاشت و زندگی ما دو تا بدون هیچ لذتی به سر می شه.
زندگی بعد از 7 ماه به وضع عادی برگشته و اصلا احساسی نسبت به هم نداریم.
حالا دوست عزیز داره این حرف ها رو می زنه و تو هم تمام موهای بدنت سیخ شدن و تو ذهن خودت می گی مگه این دو نفر همون دو نفر نبودن که با اون همه احساس هم دیگه رو میبوسیدن و با هم می رقصیدن.
ازش میپرسی همدیگه رو می شناختی!!
بااین سوال اتیش به وجود دوستت می زنی.
دوست عزیز میگه چقدر ساده ای اگه من این مردتیکه رو می شناختم صدسال سیاه ازدواج نمی کردم.
میپرسی پس چطوری بله گفتی؟!!!!
میگه یه شب اومدن خواستگاری و بعد کمی صحبت کردیم و شرایط همدیگه رو گفتیم بعد از مدتی هم جشن و مراسم.
می پرسی چه مشکلی با هم دارید ؟
دوستت که انگار یه هم صحبت صبور مثله تو پیدا کرده شروع می کنه به صحبت و می گه که هر کاری می خوام انجام بدم اجازه نمی ده و من فقط شدم برای این مرد سرویس دهنده شب ها !!!
با شنیدن این حرف دود داره از سرت بلند می شه چون اصلا درک نمی کنی معنی حرف های دوست خودت رو .
به دوست خودت برمی گردی می گی ولی ازدواج یعنی با هم شدن و لذت بردن از زندگی تا آخر عمر .
دوستت برمی گرده می گه منم می دونم ولی چی کار کنم اشتباه انتخاب کردم .
دارم خورد می شم هیچ لذتی از شوهر خودم نمی برم.
و
...
...
...
خوب قبل از اینکه ادامه مطلب رو بنویسم می خوام نظر شما دوستان رو در مورد عشق در ازدواج  بدونم .
ادامه مطلب خودم رو فردا شب مینویسم .

ادامه دارد...