چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴

ماجرای زنگ فرهاد
یه پسر خاله دارم به اسم فرهاد که خیلی دوسش دارم.
من و رضا و فرهاد خاطره های زیادی رو با هم داریم.آخرین باری بود که فرهاد جونم رو دیدم بهمن ماه سال گذشته هستش. یادتون میاد که زمستون سال قبل !! همون موقع که بحران برف رشت رو فلج کرده بود.
قرار بود یک روز قبل از عید فطر بریم شهرستان ومن هم تمام برنامه های خودم رو چیده بودم و قبل از رفتن به فرهاد زنگ زدم که من و رضا داریم .فرهاد هم کلی خوشحال شد و گفت بی صبرانه منتظر هستم.
از اونجایی که زندگی من هر ده دقیقه یک بار برنامه ریزی می شه نتونستم برنامه های خودم رو برای رفتن جفت و جور کنم ودقیقا چند ساعت قبل از حرکت رفتم و بلیط ها رو کنسل کردم.
اکیپ من و رضا و فرهاد خیلی معروفه!!!به حدی که تمام فامیل و بیچاره خالم تمام تلاش خودشو می کنه که ما با هم نشیم .
یادم میاد چند سال پیش که خاله اینا داشتن خونه جدیدشونو میساختن من و رضا رفتیم تا فرهاد رو ببینیم.
وقتی رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم به سمت خونه خاله حرکت کردیم . زنگ زدیم
بچاره خالم تا در رو باز کرد و من و رضا دید .گفت : یا حسین زلزله های 8 ریشتری!!! پریدیم تو بغل خاله و بوسیدیمش و ازش پرسیدیم که فرهاد کجاست .
که من و رضا انگار نه انگار 10 ساعت تو اتوبوس بودیم سریع کولی هامون رو انداختیم خونه و رفتیم دنبال فرهاد آخه می دونستیم پاتوقش کجاست!!
وقتی فرهاد رو دیدیم .انگار که دنیا رو بهش داده باشن ..
آخر شب بود که همگی تصمیم گرفتیم یه سری به خونه نیمه ساخته بزنیم و بعدش بیاییم استراحت کنیم.
هوا کمی سرد شده بود. تو حیاط یک بشکه پر از آب بود و سطل و ...
داشتیم صحبت می کردیم که من اصلا حواسم نبود که فرهاد کمی سطل رو پر از آب کرد بود و من رو خیس کرد.داشتم یخ می زدم.تمام لباس هام خیس شده بود.
رضا و فرهاد داشتن به من می خندیدن.گفتم خوب بسه
ولی تو دلم گفتم فرهاد می دونم چی کارت کنم.
بعد از چند دقیقه به رضا چشمک زدم که با من همکاری کن .رضا هم گفت که باشه.
فرهاد حواسش نبود که من کل سطل رو پر از آب کردک .انقدر سنگین بود که نمیتونستم بلند کنم.
رضا رفت سر فرهاد رو گرم کرد و من هم از پشت گفتم فرهاد:
بنده خدا تا برگشت منو نگاه کنه کل سطل رو روش خالی کردم.
رضا از خنده ترکیده بود. دراز به دراز افتاده بود و فقط داشت می خندید.
فرهاد سنگ و گل و کلوخ بود که به طرف من مینداخت و فحش میداد.!!!دیونه شده بود.
بعد از مدتی آروم شد ولی تمام لباس هاش خیس شده بود.و چسبیده بود به بدنش !!
من هم خیلی سردم بود.
گفتم فرهاد بیا آتیش درست کنیم .
گفت : چوب نداریم .
من و رضا کمی چوب جمع کردیم و فرهاد هم یک دونه جعبه آورد و آتیش درست کردیم .
فرهاد لخت شد و لباس های خودش رو گذاشت کنار جعبه تا خشک بشه .
ولی آتیش داشت خاموش میشد.
نگاه من افتاد به درهایی که کنار دیوار بودند !!! و به فرهاد نگاه کردم . فرهاد هم به رضا نگاه کرد و رضا هم به من!!!
گفتم : ببینم همون چیزی که تو فکر من هست تو فکر شما هم هست.
رضا و فرهاد گفتن: آره.
بعد سه نفری دویدیم به سمت درها که تکیه داده شده بود به دیوار!!!
یک لنگشوآوردیم و نفت ریختیم روش .یک دفعه همه جا روشن شد.من هم لباس های خودم رو دراوردم و کنار اتیش گذاشتم تا خشک بشن. بعد من و رضا و فرهاد شروع کردیم به رقص سرخ پوستی .حدود بیست دقیقه دور اتیش می چرخیدیم.
اتیش داشت کم کم خاموش می شد که در دوم هم انداختیم تو آتیش و انقدر خندیده بودیم که گذشت زمان رو حس نمی کردیم .بعد از اینکه آتیش کلا خاموش شد رفتیم لباس هامون رو برداریم که دیدیم نصفشون سوخته!!!!
شانسآورده بودیم که شلوارها نسوخته بودن!! حالا فکرشو کنید نصفه شبی بدون شلوار می خواستیم برگردیم خونه خاله اونم تو شهرستان !! چه چیزهایی که پشت سرمون نمی گفتند.!!!
ساعت حدود 2 بود که رسیدیم و رفتیم و خوابیدیم.

صبح بود که دیدیم خاله سراسیمه اومده میگه:
فرهاد پاشو فرهاد پاشو!! یکی اومده درهایی رو که برای خونه خریده بودیم رو آتیش زده فرهاد پاشو !!!

من و رضا و فرهاد با صدای خاله از خواب ریدیم و تا پا شدیم زل زدیم به چشم های خاله !!! و اونم تو همون حالتی که داشت ما رو نگاه می کرد اومد نزدیک و من و رضا و فرهاد رو بو کرد و گفت از شما بوی دود می اد.
حالا من و فرهاد و رضا زدیم زیره خنده !!!
خاله همونطوری که داشت ما سه تا رو نگاه می کرد با صدای ضعیفی گفت عیبی نداره!! فدای سرتون!

بیایید صبحانه حاضره!!!

این یک نمونه کوچیک از کار هایی بود که ما سه تا انجام داده بودیم .از این نمونه ها زیاد داریم.

آتیش زدن انبار شرکت پشم و شیشه!!!
بریدن سر گوسفند با نعلبکی!!!
خوردن یک جعبه نوشابه در یک روز !!!
شکستن 300 تا لامپ در کمتر از نیم ساعت!!!
ریختن تمام سیب های باغی که معروف بود به باغ سیب !!!!
سر کار گذاشتن دوست های فرهاد!!!
سر کار گذاشتن مامورهای کلانتری!! اینو بعدا براتون می نویسم!!
آتیش زدن تمام علف های یک مزرعه
انداختن کنده بزرگ درخت تو اتوبان و درست کردن ترافیک!!!
....
..
...
.....
تعجب نکنید جوونی و عاشقیو و زندگی!!!

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم . حدود ساعت 1 بود که خوابیدم.تازه خوابم برده بود که تلفن اتاق زنگ زد!!
همه جا تاریک بود و رضا هم خواب بود.تا تلفن رو برداشتم یکی اون ور خط دادوبیداد میکرد و می گفت:

منو سر کار میزارید !! نمیایید.کلی برنامه چیده بودم..
شما؟
حالا منو نمی شناسی؟
پدر سگ نصفه شبی زنگ زدی خودتم معرفی نمی کنی!!
منم فرهاد
توروحت فرهاد!!!تویی
آره منم .
نصفه شبی چه غلطی میکنی؟ الان وقت زنگ زدنه دیوونه
حرف نزن برای چی نیومدید؟
فرهاد جونم برنامه من جور نشد.
حرف نزن نادر! دلم براتون خیلی تنگ شده.
فرهاد خوابم میادد.
خوب باشه.خیلی دوستون دارم.
باشه.فرهاد منم همینطور. شبت بخیر!!!

ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت دقیقا سه صبحه!!!

خلاصه اینم از ماجرای دیشب ما ...

همیشه شاد باشید.